English Version
This Site Is Available In English

عشق حقیقی

عشق حقیقی

نمی‌دانم از کجا شروع کنم، از آن زمستان سرد بگویم یا از آن روز‌‌‌های شاد و شیرینی که دخترکی رویایی بودم، دنیا را رنگارنگ می‌دیدم؛ با تمام وجودم خواستار عشقی حقیقی بودم، همیشه با خدای خودم نجوا داشتم و از او عشق را طلب می‌کردم، در راز و نیازم با خداوند می‌گفتم: خدای مهربانم، خدای عزیزتر از جانم، از تو می‌خواهم به من همسری بدهی مثل خودت بخشنده و مهربان و من با تمام وجود عاشق او باشم.

در ابتدا همه چیز زیبا و دلنشین بود، همیشه سپاسگزار نعمت‌های خداوند بودم؛ تا این‌که روزگار تقدیری دیگر برایم رقم زد، آن زمستان سرد از راه رسید؛ من مات و مبهوت بودم که چه شد؟! آن همه خوبی کجا رفت؟ آن روز‌های عاشقانه کجا رفت؟
از درون فریاد می‌زدم؛ خدایا مگر صدای من را نشنیدی؟ با تمام وجودم برای زندگی، عشق، خوشبختی دعا کردم؛ چرا نعمت‌هایت را از من دریغ کردی؟ آن‌قدر بال و پر زدم، آن‌قدر فریاد زدم، آن‌قدر اشک ریختم که خسته و بی جان به زمین افتادم و در آن هنگام دست خدا نوازشم کرد و گفت: بنده کوچک من، آرام باش، صبر کن، تو چه می‌دانی که عشق چیست؛ بگذار تا به تو معنای حقیقی عشق را بیاموزم، دستت را به من بده و همراه من بیا تا بدانی آن‌چه نمی‌دانی.

"عشق یعنی تشنه‌ای خود نیز اگر واگذاری آب را، بر تشنه‌تر عشق یعنی ترش را شیرین کنی عشق یعنی نیش را نوشین کنی هر کجا عشق آید و ساکن شود هر چه ناممکن بود، ممکن شود"

آری، گویی خداوندگار عالم می‌خواست عشق حقیقی را به من بیاموزد؛ این‌چنین است که سختی‌ها رحمت خداوند هستند، گویی در آن زمستان سرد، من از درون گرم و دلم به رحمت پروردگارم روشن بود؛ با تمام وجود از خدا خواستم تا به ما قدرت و توانی عطا کند و ما را یاری دهد تا از بند اهریمن نجات یابیم، آن‌گاه‌ خداوند رحمان با محبت و عشق، درهای رحمتش را به روی ما گشود و در آن تاریکی، روشنایی کنگره نمایان شد؛ من را همسفر نامیدند، با لباسِ سپید بر تَن، نشستم و آرام گرفتم، در آن هنگام نجوایی بی‌نهایت دلپذیر به گوشم رسید.

"همسفر!
تو بر مركبي نشسته‌ای گرچه دير به مقصد میرسی، امّا سالم و كامياب خواهی رسيد؛ پس عجله نكن و در جای خود بنشين و تا مقصد به آن‌چه علاقه داری مشغول باش تا با كمک خودت و ياری همسفران دیگر به پايان نقطه برسی؛ امّا بینديش كه وقتی اين سفر تمام شد، آن‌جا تو را پاداشی نيكو خواهند داد و آن پاداش بند عشقی است كه بين تو و قدرت مطلق (الله) برقرار می‌گردد.
چه پاداشی نیکوتر از این، بند عشقی بین من و قدرت مطلق الله.

حالا دیگر این بند عشق، محکم و پا برجا است؛
زیرا معلمی دارم از تَبار نور، مردی از جنس عقل، عشق و ایمان‌، هر که رهجوی او شد چه بسیار از او آموخت؛ چه بسیار پُل‌ها ساخته شد به دست رهجویانش، من هم باید سهم خودم را بپردازم تا شکوه و عظمت کنگره تمامی جهان را فرا بگیرد.

پای‌کوبان و غزل‌خوان، می‌گردم پی عشاق تا دست به دست هم پلی بسازیم، برای عبور انسان‌های در راه مانده، و آن‌چه که قلب انسان را در چنگال‌هایش سخت می‌فشارد و روح لطیف انسان را در بند می‌کشد، برای احیاء انسان‌ها، آباد کردن ویرانی‌ها و بر جای گذاشتن نشانی در بی‌نشانی؛ پلی بسازیم به سوی عشق، عشق و عشق

خداوندا بارهای بی‌کران و لایتناهی تو را شکر، سپاس و بندگی می‌کنم، تنها تو را می‌پرستم و تنها از تو یاری می‌خواهم‌.
بی‌نهایت سپاسگزارم از جناب مهندس حسین دژاکام که مهد عشق را بنا نهادند، تا مسافر و همسفر دست به دست هم سفر عشق را آغاز کنند؛ سفری برای شناخت خویش، سفری که به مراتب هم سخت و هم سهل است؛ دست‌هایم را به نشان پیچش در هم به سوی آسمان نگه می‌دارم و سوگند یاد می‌کنم، تا آن‌چه دریافت ننموده‌ام از ادامه باز نمی‌ایستم.
سپاس بی‌کران از راهنمایان، همسفر شفیعه و مسافر رضا شفیعی که به ظلمت اندیشه‌مان نور بخشیدند.

هفته همسفر بر تمامی همسفران عاشق که با مهربانی، یار و یاور مسافرشان هستند، مبارک باد.
نویسنده: همسفر مهسا رهجوی راهنما همسفر شفیعه (لژیون چهارم)
ارسال: همسفر سعیده رهجوی راهنما همسفر هما (لژیون سوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شفا

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .