آن روز که بعد از اصرار چند روزه ی مسافرم برای جشن همسفر، وارد کنگره ی ۶۰ بروجرد شدیم،آن قدر دیر شده بود که به سخنان استاد نرسیدیم و همسفران، در حال اعلام سفربودند. گیج بودم و چیزی از مواد مصرفی مسافرم و این که روی کدام پله است را، نمی دانستم.مسافرم با پیامک، بخشی از اعلام سفر را برایم فرستاد. من در انتهای سالن و ردیف آخر نشسته بودم و خانم حمیده مرزبان محترم پشت سرم ایستاده بودند. همسفران به ترتیب اعلام سفر میکردند.وقتی نوبت نفر کناری ام شد،اعلام سفر کرد و با مسافرش به روی سن رفتند و پاکتش را تحویل گرفت.خانم حمیده گفت: زود باش اعلام سفر کن. سلام دوستان، ندا هستم همسفر،آخرین آنتی ایکس مصرفی تریاک، به روش DST، با داروی OT، پنج ماه است که سفر می کنیم به راهنمایی آقای مجتبی گودرزی،TDS فعلی یک و دو دهم سی سی.صدا و تمام بدنم می لرزید، میکروفن را تحویل خانم حمیده دادم و به طرف سن رفتم. وقتی از مسافرم پاکت را گرفتم، احساس خاصی نداشتم، انگار در آبی عمیق درحال غرق شدن بودم، نه چیزی می دیدم و نه چیزی می شنیدم.با خودم گفتم: من اینجا چکارمی کنم؟؟مدت ها بود که تصمیم خودم را برای جدایی گرفته بودم و عملاچند وقتی بود که زندگی نمی کردم، فقط تحمل می کردم تا مقدمات جدایی را فراهم کنم.جلسه با دعای کنگره به پایان رسید و من هم، همراه بقیه ی همسفران به طبقه ی بالا رفتم.خانم زهرا، راهنمای تازه واردین با روی خوش به استقبالم آمد و من را در آغوش گرفت و برای من و دو نفر دیگر قوانین و شرایط کنگره را توضیح داد. تمام آن قوانین و شرایط را حفظ بودم و با محیط کنگره غریبه نبودم.آشوب و افکار مُشَوَشَم قدری آرام شده بود و حس کسی را داشتم که سال ها از خانه دور بوده و اکنون به خانه باز گشته ام.ساعاتی قبل از ورود به کنگره در تاریکی مطلق به سر میبردم. ناامید و کلافه، ولی وقتی وارد کنگره شدم و در آن فضا قرار گرفتم،انگار نور ضعیفی را در انتهای تاریکی مشاهده می کردم.با خودم می گفتم:من که تصمیم نهایی راگرفته ام و ادامه ی این زندگی به هیچ وجه ممکن نیست.پس چرا اینجا انقدر آرام شده ام؟؟ساعت هشت که زنگ خورد،دعا خواندیم و جلسه تمام شد.در راه برگشت به خانه، سکوت کرده بودم و به بازی زندگی وسرنوشت وبازگشت دوباره، به مکان امنی که پانزده سال پیش تجربه کرده بودم، فکر می کردم.پس از گذشت چند روز، براساس حسم لژیون دوم را انتخاب کردم. پس از ورود در لژیون، دو سه جلسه ای فقط شنونده بودم و به چهره ها چشم می دوختم. از خودم میپرسیدم:آیا غم دیگران به اندازه ی حجم غم و اندوه من هست؟ آیا اینجا کسی من را درک می کند؟ آشفته و پریشان بودم، هیچ چیز در زندگی ام خوب پیش نمی رفت.خسته بودم و احساس تنهایی کلافه ام کرده بود،در ضعیف ترین حالت ممکن بودم و فقط به خاطر فرزندانم ادامه می دادم. به معنای واقعی از همه چیز و همه کس ناامید بودم.بعد از نصب اپلیکیشن دژاکام شروع به نوشتن سی دی ها کردم، هر سی دی را که می نوشتم، به نکته ای می رسیدم که مسئله ی آن روز و آن لحظه ی زندگی من بود.هر چه بیشتر می نوشتم، ایرادات خودم را بیشتر می فهمیدم،هرسی دی را که گوش می دادم صورت مسئله ی اعتیاد بیشتر برایم روشن می شد. ولع عجیبی در گوش دادن و نوشتن ،سعی میکردم به جای گوش دادنِ آهنگ های غمگینی که مدت ها،مونس تنهایی هایم بود،سی دی های مهندس را گوش کنم.هفته ای سه یا چهار سی دی می نوشتم، ترکیب شنیدن و نوشتن سی دی و شرکت در جلسات و حضور در لژیون، بعد مدت کوتاهی آرامش نسبی را نصیبم کرده بود. تقریبا با راهنما و بچه های لژیون گرم گرفته بودم و به اصطلاح یخم آب شده بود. اینجا همان مکان امنی بودم که میخواستم. مثل کسی بودم که گمشده اش را پیدا کرده است.حالا به تک تک همسفران احساس خوبی داشتم و با علاقه آن ها رادر آغوش می گرفتم.این جرات را پیدا کرده بودم که گاهی در جلسات یک شنبه مشارکت کنم. هم چنان نوسانات در زندگی، باعث عدم تعادل من می شد.بعد از تعطیلات عید،که روزهای به شدت سختی راگذرانده بودم،با بغضی درگلو وارد کنگره شدم.با گفتن اولین کلمه، اشکهایم سرازیر شد و با تمام وجود گریه می کردم.گفتم: خسته شده ام و دیگر تحمل ندارم ،خانم فاطمه خیلی با من صحبت کردند و گفتند: تو که این همه تحمل کردی تا اول تابستان صبر کن،اگر درست نشد،ادامه نده.یک فرصت دوباره به زندگی ات بده،برای تمام کردنش عجله نکن.خیلی با خودم فکر کردم.این که کجای زندگی ایستاده ام وهدفم چیست و قرار است چکار کنم؟خودم را هر جوری که بود،قانع کردم وسعی کردم از آن لحظه با دید دیگری به زندگی نگاه کنم.راحت تر بودم و آرام تر.البته تغییر رفتار مسافرم باعث آرام ترشدن محیط خانه و بهتر شدن حال من شده بود که قطعا به خاطر تاثیر روند درمان و همچنین صحبت های آقا مجتبی بوده و هست.هر چه به پایان سفر نزدیک می شدیم، اتفاقات عجیب و غریبی رخ می داد.مثلا خراب شدن ماشین که خرج زیادی را روی دست ما گذاشت. بالاخره به روز رهایی رسیدیم. ساعت دو و نیم شب،آقا مجتبی و خانم فاطمه ی عزیز را سوار ماشین کردیم و به امید خدا به راه افتادیم.در طول مسیر رفت و برگشت به تهران، اتفاقات عجیب و غریبی افتاد که بیانش از حوصله خارج است.فقط کم مانده بود، سنگ از آسمان ببارد.در طول مسیر،از حضور این دو عزیز بسیار استفاده کردم و لحظه لحظه اش در دل و جانم ثبت شده است.لحظه ی موعود فرا رسید،با ورود به آکادمی،قلبم تپشی گرفت که تنفس برایم سخت شده بود.این جا زمانی خانه ی امید من بوده است.دیوارهایش گواه روزگاریست که بر من گذشته است . به هر حال،لباس هایمان را عوض کردیم و با پوشش سفید، به حضور مهندس رسیدیم و مسافرم گل رهایی را گرفت.بغضی در گلویم بود.به چهره ی مهندس نگاه کردم.همان مهر و محبت پانزده سال پیش در چهره اش بود ولی کمی تکیده تر شده بودند. علم و تجربه ی این بزرگ مرد برای بار دوم است که ناجی زندگی من شده و تا آخرین لحظه ی نفس کشیدنم مدیون،دست بوس و قدردان خودشان و خانواده ی محترمشان هستم.اینک که کمتر از شش ماه از رهایی مسافرم می گذرد،چالش های زندگی می آیند و می روند ولی، غوغای درونم آرامتر شده و به لطف خداوند دریچه ی نور روز به روز پدیدار تر و روشن تر می شود. اگر این زندگی ادامه پیدا کرد، مدیون زحمات جناب مهندس و خانواده ی محترمشان و همچنین ایجنت شعبه ،آقای امیر حسین برای تلاش های بسیارشان برای شعبه ی بروجرد،همچنین ایجنت قسمت همسفران خانم اعظم و همین طورآقای مجتبی گودرزی راهنمای مسافرم که برادرانه و دلسوزانه برای ما زحمت کشیدند و راهنمای خودم،خانم فاطمه که هیچ وقت محبت و لطف و زحماتشان را نمی توانم جبران کنم.
و در پایان:
به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خداوند برایت رقم زده،تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد،نه بی تو.نگران این نباش که زندگی ات زیر و رو شود،از کجا معلوم که زیر زندگی ات،بهتر از رویش نباشد.
نویسنده: همسفر ندا رهجوی راهنما فاطمه (لژیون دوم)
تنظیم وارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما معصومه (لژیون اول) دبیر سایت
همسفران نمایندگی بروجرد
- تعداد بازدید از این مطلب :
55