زمانی که برای اولینبار نگاهی گذرا به کتاب «عبور از منطقه ۶۰ درجه زیر صفر» انداختم ترس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت. گویی به یکباره تمام گذشته دردناک و مملوء از تاریکیام چون فیلمی کوتاه در ذهنم مرور شد. میدانستم اگر از مشکلاتم فرار کنم آنها با ابعادی عظیمتر سد راهم میشوند و سیلی محکمتری بر من خواهند کوبید. باید از این راه صعبالعبور و کوهستانی که سرشار از یخ، قندیل و برف بود، عبور میکردم؛ اما آرام و بیصدا؛ چراکه کوچکترین صدا میتوانست بهمنی عظیم بر سرمان آوار کند و راهمان را سد سازد. کتاب «عبور از منطقه ۶۰ درجه زیر صفر» برایم فقط یک عنوان نبود؛ تصویری بود از تمام آنچه در درونم میگذشت. گویی نویسنده قلمش را در قلب تاریک اعتیاد فرو برده و هر کلمه را با خون رنج مشترک ما نوشته بود.
وقتی صفحاتش را ورق میزدم گاهی نفسهایم یخ میزد؛ انگار خودم را در آن دشت یخزده و بیپایان میدیدم که هر قدم خطر لغزش به پرتگاه را داشت؛ اما در میان آن سرمای کشنده جملاتی مثل مشعلهایی روشن میشدند: «عبور ممکن است؛ اما فقط با حرکت آرام و آگاهانه.» یادم میآید پاراگرافی که توصیف میکرد چطور مسافران گمشده در برف با فریاد زدن بهمنی مرگبار را فرو میآورند و مرا به یاد روزهایی انداخت که در خشم و ناامیدی فریاد میزدم و ناخواسته مشکلاتم را بزرگتر میکردم. کتاب به من آموخت که سکوت آگاهانه نه از روی ترس؛ بلکه از روی خرد کلید عبور از آن منطقه خطرناک است. سکوت برای گوش دادن به آموزشها، سکوت برای دیدن نشانههای راه.
در اعتیاد مغز ما همیشه فریاد میزند که راه نجاتی وجود ندارد که این سرما ابدی است؛ اما کتاب مثل یک همسفر دانا یادآور شد که سرما موقتی است فقط باید به سمت نور حرکت کنی؛ حتی اگر قدمهایت کند باشد. هر فصل کتاب مثل یک ایستگاه در مسیر کنگره بود از انکار و ترس تا پذیرش و امید. حالا که به آخرین صفحات سفر خودم نزدیک شدهام گاهی کتاب را دوباره باز میکنم و به آن خطوط زیر شده نگاه میکنم. میبینم که چقدر مسیر را درست توصیف کرده بود آن کوههای یخی که فکر میکردم هرگز آب نمیشوند حالا تبدیل به رودهایی شدهاند که زندگی دوباره را به دشتی خشک هدیه میدهند و این معجزه عبور از منطقه ۶۰ درجه زیر صفر است؛ وقتی از سرمای اعتیاد خارج شوی میفهمی که آنجا نه پایان بلکه آغاز درک تو از گرما بوده است.
شاید روزی کسی این کتاب را در دستان من ببیند و بپرسد: «خواندنش سخت است؟» من با لبخند خواهم گفت: «بله! اما زندگی در آن منطقه سختتر بود.» وقتی در کارگاههای آموزشی مشارکت همسفران را میشنیدم که میگفتند آرامشی را که داریم مدیون کنگره هستیم با خودم میگفتم: «کدام آرامش؟ من که زندگیام جهنم است!» فکر میکردم این آرامش فقط شامل حال عدهای خاص میشود. خوانده بودم انسانیکه مصرفکننده است اکثر تصمیمات و حسهایش را مواد تعیین میکند. «سرما» باعث شده درست تشخیص ندهد. سرما در مقابل گرما است، نادانی در مقابل دانایی؛ باید سفر کند تا آرامآرام از کوهستان بگذرد و به نور و گرما برسد. با فراگرفتن آموزشها و حرکت طبق پروتکل در مسیر راستین به آرامش میرسد.
در طول سفر تجربههای زیادی کسب کردم و سختیهای بسیاری را متحمل شدم؛ اما ارزشش وصفناشدنی است. اکنون چیزی به پایان سفرمان نمانده و طعم شیرین رهایی و آرامش را هر روز بیشتر حس میکنم. آری! میشود برای همه کسانیکه غرق در تاریکی هستند. با خود میاندیشم اگر جناب مهندس بخشنده نبود و از خودگذشتگی نمیکرد حالا کنگرهای وجود نداشت؛ تکلیف چه میشد؟ من نباید قطعکننده این زنجیره باشم. خوشبختانه اذن ورود به لژیون سردار برایم صادر شد تا بتوانم قطرهای در مقابل دریایی عظیم باشم. به عقیده من کسی که میبخشد از دانایی به دانایی مؤثر میرسد و به تعادل دست پیدا میکند. هر چقدر بیشتر ببخشد به لذتی وصفناشدنی دست مییابد و برکت این عمل عظیم، چندین برابر بار مادی و معنوی برایش به ارمغان میآورد.
رابط خبری: راهنما همسفر فاطمه (عضو لژیون سردار)
نویسنده: همسفر شکوفه رهجوی راهنما همسفر ندا (عضو لژیون سردار)
عکس: همسفر شهزاد رهجوی راهنما همسفر ناهید (عضو لژیون سردار)
ویراستاری و ارسال: همسفر زینب رهجوی راهنما همسفر فاطمه (عضو لژیون سردار) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی وحید
- تعداد بازدید از این مطلب :
651