به نام قدرت مطلق الله
سلام دوستان فاطمه هستم یک همسفر
به نام نامی عشق
وقتی که قلم میلغزد در ناکجاآباد جغرافیای اندیشه؛ یعنی نسیم روح تو وزیدن گرفته است.
چگونه تو را وصف کنم وقتی که در کلمات محدود من نمیگنجی؟ زبانم قاصر و قلمم عاجز مانده از شکر نعمت بودنت.
در هر کرانهای از محبت، حضور آبی تو موج بر موج بالا میرود و تو در تکاپوی رشد و تعالی انسانها، خود به اوج رسیدهای.
تو را چه به حق "بنیان" نام نهادهاند؛ چون ریشههای عشق تو، در سراسر سرزمینت ریشه دوانده و تو بنیانگذار مکتبی شدهای که شاگردان این مکتب عاشقانه به گرد شمع وجود تو میگردند.
همچون درختی تنومند، از شیره جانت، به میوههای این درخت مینوشانی و رگهای کبودمان را از خون تفکر و آگاهی میانباری تا نفسهای زندگیمان با نبض آیینهها هماهنگ شود.
چه بگویم از تو؟
چگونه تو را معنا کنم؟
تو را چه بنامم ای عصاره مهربانی و ایثار و عشق؟
تو را باید از تو پرسید!
راز عشق را تنها باید از تو آموخت!
هر نفس بیتردید تو را باید پرسید!
در تو باید گم شد بیهراس و بیباک
از تو باید تابید بر تن کهنه خاک
باران شدی بر کویر جانهای خشکیده
تا بار دیگر جوانه بزنند
خورشید شدی بر کلبه یأس و ناامیدی
تا بار دیگر روزنههای امید بر آنها بتابد
کلام شدی که کلام امیدبخش تو
همچون نسیم صبحگاهی نشاطبخش روح خسته ما شد.
خداوند آیینه مهرش را در وجود تو منعکس کرده و تو را برگزیده و جنس دلت را از جنس نور آفریده تا به جهت فرمان، نوری باشی که خداوند میخواهد.
تو راهنمای وجود تاریک من بهسوی نور شدهای، تو عشق را به من آموختی و محبت را سرلوحه زندگی من قراردادی و گفتی که بدون عشق و محبت همه چیز تهیست.
گفتی که خود را باور کنم
تو مرا با خود به اوج رساندی
تو عقل را فرمانده خطاب کردی
اما نمیدانی که خودت
فرمانده همه دلهایی.
ای آسمانی زمینی رخسار؛ اینگونه که تو عاشقانه به رویشمان کمر بستهای، دیری نمیپاید که در هر گوشهای از این خاک، صنوبرانی سربلند، با قامتهای سبزشان، خورشید دانایی و آگاهی را به تسخیر خود درمیآورند؛ با همان سربلندی همیشگی.
اگر کسی چروکهای پیشانیات را دنبال کند، به رنج باغبانی میرسد که سالهاست، گلهایش را از بیم خزان به بهارهای در راه سپرده است. باغبانی که هر روز صبح با لبخندی بیپایان بهار را به باغش دعوت میکند.
فقط بگو، تو چه رازی در گوش این کبوتران عاشق زمزمه کردهای که آنان آمدند تا از دام اعتیاد رها شوند؛ اما در بند تو گرفتار شدند؟
تو از سرزمین مهربانیها آمدی، تا بذر آگاهی را در قلبهای فرزندان سرزمینت بکاری.
همیشه دلگرممان کردی تا جادههای پرپیچوخم زندگی را با امیدواری طی کنیم.
حالا بیا، بیا و گلهای زیبای باغت را نگاه کن! ببین که چگونه به بار نشستهاند؟
آنها دیگر حتی در زمستان سرد زندگی نیز پژمرده نخواهند شد؛ چون تو، حدیث و راز جاودانگی را به آنان گفتهای.
حالا که باغ زیبایت به بار نشسته، بخند. بخند مثل همیشه، تا ما هم خستگی راه را فراموش کنیم. زیبا بخند!
بهار جاودانه گلهایی که تو پرورش دادهای، مبارک باغبان.
ای ستاره پرفروغ آسمان بیافق عشق؛ بتاب که بی تو، قصه عشق ناتمام میماند و عاشقان سرگردان.
بتاب تا از تابش نورت، جادههای آسمانی عشق فتح گردد و خانه معشوق پیدا.
بتاب که بیتابش تو، شبهای شوم غربت و تنهایی، آدمیان را در هالهای از تاریکی و ظلمات به اسارت میکشد.
بتاب که خلایق منتظرند تا با تو؛ به خود آیند و خود را بازیابند و در این بازیافت، سر دلدادگی به تو فاش میشود.
دوستت داریم
آنسان که شبنم، گل را!
دوستت داریم
آنسان که پرندهها، آفتاب را!
دوستت داریم
آنسان که فرزند، پدرش را!
و خاطر خستگیناپذیرت را، به واحههای خرم ایمان و عشق میسپاریم.
پس بمان برایمان. بمان که عشق را، همچون گذشته در وجودمان جاری کنی.
بمان که صدایت، زمزمه محبتی است که پیامآور دنیایی از مهربانی است.
بمان برایمان.
بمان.
نویسنده: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر مینا (لژیون هفتم)
تنظیم و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر اعظم (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی زنجان
- تعداد بازدید از این مطلب :
1243