دنیای تیرهوتار اعتیاد، یکنواخت و روان نیست. اینکه میگویم واقعیتی است از دردهای کهن و زخمهای عمیقی که جسم، جان، روح و روانم را در هم شکست. حال که برمیگردم و نگاهی به گذشته نهچندان دور میاندازم، در باورم نمیگنجد ما این مسیر ناهموار هولناک را طی کردیم. سالها زندگی کردن در کنار یک مصرفکننده طاقتم را طاق کرده بود و همچنان صبوری به خرج میدادم تا مبادا بنیان خانواده را بر هم بزنم تا مبادا زندگیام را به فنا بدهم. همیشه امیدی در انتهای قلبم نویدی به من میداد که پایان شب سیه سپید است. با هرکسی مشورت میکردم و هر راهی که پیشنهاد میشد آن را انجام میدادم؛ اما نتیجه و ثمرهای مثبت در برنداشت.
گاهی برای مدتی کوتاه سقوط آزاد، ترک، کنار گذاشتن مواد اتفاق میافتاد؛ اما بههیچوجه درمانی صورت نمیگرفت، با همه سختیها مقابله میکردم، به امید طلوع خورشیدی دوباره در زندگیام؛ اما همانطور که گفتم اعتیاد مسیری یکنواخت و هموار ندارد. به دنبال یافتن راهی بودم تا آرامش را به زندگیام برگردانم؛ اما نمیدانم چرا همهچیز برعکس آنچه که من میخواستم رقم خورد؟ مسافرم را در شرایطی دیدم مافوق همه بدبختیهای قبلیاش، او را در ظلمتی دیدم که تاکنون ندیده بودم که در باورم نمیگنجید، گویی همه درهای رحمت خدا بهیکباره بر روی من بستهشده بود.
بغض گلویم را گرفته بود، نمیتوانستم نفس بکشم، قلبم به درد آمده بود، از خستگی جانم به ستوه آمده بود، دیگر توان حرکتی در من نبود، زانوهایم سست شده و گویی کمرم شکسته بود، از شدت اندوه به خود میپیچیدم و به زمین و زمان ناسزا میگفتم. دیدن مسافرم در آن شرایط اسفناک، دردی تازه به جانش زده بود، زخمی کاریتر از قبل، آواری با ویرانههای دو صدچندان. افیون، افیونها آمده بود تا تیشه برریشه زندگیام بزند، آمده بود که همهچیز را نابود کند، همه امید و باورهایم بهراحتی از بین رفت، همان اندک ذرهای که در وجودم موج میزد تا آن را به حال خوش برسانم. در بهت و حیرت مادهای قرارگرفته بودم که اعجاز میکرد؛ اما اعجازی در ناباوری، اعجازی در ظلمت، حقارت و پستی نامش شیشه بود.
ویرانکنندهترین ماده مخدری که میشناختم. مادهای محرک با دنیایی توهم هم از نوع شنیداری و هم دیداری، چه چیزها که بر سر ما نگذشت، چه دردهایی بر پیکره وجودم نشاند. دردی بیدرمان، همان چیزی که ذرهذره وجود مسافرم را تجزیه میکرد، بدون آنکه بتوانم کاری بکنم از درون فرومیریختم. اینک شرایط سختتر شده بود، خیلی سختتر از قبل دیگر زندگی معنا و مفهومی نداشت؛ چونکه میدانستم شیشه، نقطه پایان یک زندگی است. مرگ، پیرامون زندگیام پرسه میزد. میدانستم که این بار با همه دفعات قبل فرق میکند، شیشه در زندگیام رخنه کرده بود و مسافرم تا خرخره غرق در این ماده مرگبار شده بود. توهم تمام وجودش را فراگرفته بود هیچ امنیتی در کنارش برایم نبود.
ترس مهمان تمام وجودم شده بود هرلحظه یک حرکت غیرعادی، کلماتی غیرطبیعی، رفتاری بیتعادل، ترس بود که تمام وجودم را در برگرفته بود، شبها از شدت ترس خواب نداشتم و روزها در تلاطم یک اتفاق ناگوار غرق بودم. دلهره و اضطراب وجودم را فراگرفته بود. مرگ بر زندگیام طنین افکنده بود و اما مثل همیشه نوری در ظلمت بر جان یخزده ما تابید. آری خدا بود که دست یاریاش را باری دیگر به سویم دراز کرده بود. در تصورم هم نمیآمده خدا بار دیگر ما را ببیند؛ اما دید و دعوتمان کرد. دری بود از بهشت برین که در مقابلم گشوده شد. دلم را یکدل کردم وارد شدم؛ اما با پای دل میدانستم جواب همه نجواهایم را همینجا میشنوم. لبهایم خشک بود، همچون کویری بیآب، قلبم لبریز از درد و چشمه اشکم هرلحظه لبریز میشد.
به خود که آمدم، همانجایی بودم که سالها به دنبالش میگشتم، اینجا دیاری است که جان میبخشد، احیاء میکند قلبهای شکسته را، نفسهای مرده را، اینجا بهشت خداست بر روی زمین، همانجایی که خودش وعده داده است «بخوانید مرا تا اجابت کنم شمارا» و من خواندم و اجابت شد درد بیدرمان شیشه به دست پرتوان بزرگمرد عشق مهندس دژاکام با متدی بینظیر که برجهان بیهمتاست. متد DST که زندگیام را جانی دوباره بخشید. میستایمت با همه وجود که باوری در ناباوری بودی و مرهمی بی بدیع بمانی تا جهان را، رنگی تازه ببخشی، التیامبخش دردهایمان باشی. روزی به لطف کشف تو جهان جایی بهتر خواهد بود برای زندگی.
نویسنده: راهنما همسفر زهرا (لژیون دوازدهم)
عکاس خبری، ویراستاری و ارسال: همسفر آرزو رهجوی راهنما همسفر هاجر (لژیون هفتم)
همسفران نمایندگی میرداماد اصفهان
- تعداد بازدید از این مطلب :
1107