بازمیگردم بهسوی رنج خود
تا بجویم اندرونش گنج خود
تا نیابم گنج کی فارغ شوم
بر تمام هستیاش عاشق شوم
خداوند را هزاران بار شکر میگویم به خاطر مسیری که پیش روی من قرارداد، مسیری که با سختی زیاد همراه شد؛ اما همیشه اینگونه برای خود تفسیر میکنم، چهکار خیری کردهام که امروز مزد من کنگره است؟!
از زمانی که خودم را شناختم در خانوادهای بودم که ازلحاظ عاطفی، مالی و اجتماعی همیشه تأمین بودم و چیزی کم نداشتم تا اینکه پدرم بیمار شد، به خاطر بیماری دیابت به او پیشنهاد مصرف تریاک دادند؛ تاریکیهای من از آن زمان شروع شد؛ تنها فرزندی که همیشه از این موضوع گلایه داشت من بودم؛ پذیرش این موضوع برایم سخت بود؛ دیدن پدرم که برایم مثل یک کوه پر غرور بود اما حالا در حال خرد شدن بود بسیار برایم سخت بود؛ دیگر از دورهم نشستنهای پرمهر، نصیحتهای پدرانه و خواندن شعرهای حافظ خبری نبود.
ازدواج کردم و در مدت کوتاهی بعد از ازدواج پدرم را از دست دادم؛ تا به خود بیایم زمان زیادی طول کشید؛ تمام امیدم شد مسافرم تا اینکه فهمیدم مصرفکننده است؛ اول وارد مرحله انکار شدم و نمیخواستم باور کنم و بعد وارد مرحله خشم، قیاس، عصیان، قضاوت و ... شدم. تاریکیها یکی پس از دیگری مرا احاطه کردند؛ اما اجازه ندادم کسی از حالوروز من خبردار شود؛ حفرهای درونم ایجاد شد که با هیچچیزی پر نمیشد.
بعد از نقش همسر، نقش مادری را بر عهده گرفتم؛ رسیدم به این مکان مقدس و نقش همسفر را به من دادند؛ در آغاز راه، کنگره را دوست نداشتم و در شأن خود نمیدیدم؛ بهاجبار مسافرم آمدم و با خود گفتم: این هم دردی بر روی دیگر دردها، گفتم: چند ماهی میمانم و بعد میروم؛ به خاطر حال بدی که داشتم مسافرم و سیستم را قضاوت میکردم؛ همان انرژی اندکی هم که داشتم با قضاوت کردن دیگران از دست دادم؛ در صور پنهان با خودم، مسافرم و تمام اعضای کنگره در ستیز بودم؛ اما در صور آشکار فردی مطیع بودم تا اینکه مدتی از کنگره دور شدم و بعدازآن دوری فهمیدم کنگره برای من جایگاه ویژهای پیداکرده است؛ از آن روز هفتهها، ماهها و سالها گذشته، هرروز عاشقتر میشوم، تمام کمبودها در این بهشت برین برایم جبران شد، راهنمایانی داشتم از جنس نور که مرا از زمین بلند کردند؛ مثل مادری که دست فرزند خود را میگیرد، او را از زمین بلند میکند، لباسهای او را میتکاند، اشکهای او را پاک میکند، لبخند میزند و میگوید نترس ادامه بده؛ ادامه دادم و زمین خوردم اما به من یاد دادند دستم را بهطرف کسی دراز نکنم؛ کسی را مقصر ندانم.
کنگره برای من همهچیز شد، مهندس برایم مثل یک پدر شد که درس را یاد داد، با هر بار خواندن اشعار حافظ و مولانا و با هر بار نصیحت کردن چیزی در درونم جوشید؛ حفرهها یکییکی پر شدند، همهچیز به من داده شد، پدری از جنس کوه و خانوادهام؛ مسافرم سفری دوباره را شروع کرد؛ این بار هم نقش یک همسفر را داشتم اما محکمتر از قبل، به من یاد دادند محکم سر جای خود بنشینم و به آنچه علاقه دارم مشغول باشم تا کامیاب و پیروز شوم.
امروز با خود عهدی بستم که نقش بعدی برایم نقش یک خدمتگزار عاشق و واقعی باشد تا بتوانم با تمام وجود به کسانی که با من همدرد هستند خدمت کنم؛ علم کنگره به من آموخت که هرکدام از ما رسالتی داریم و زمانی که رسالت خود را پیدا کردیم و در جای خود قرار گرفتیم به منبع بیپایان عشق و آرامش میرسیم.
تا نیابم گنج کی فارغ شوم
بر تمام هستیاش عاشق شوم
رابط خبری: همسفر ندا رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون دوازدهم)
تصویرگر و ویراستار: همسفر مبینا، رهجوی راهنما همسفر فرزانه (لژیون چهاردهم)
ارسال: همسفر مینا خدمتگزار سایت
همسفران نمایندگی شیخبهایی
- تعداد بازدید از این مطلب :
222