آنچه باور است محبت است و آنچه نیست ظروف تهی است. امروز باز هم ذهن خود را به پرواز در آوردم تا مروری بر گذشتهام کنم. آری! خوب است گاهی اوقات به پشت سرم نگاهی کنم تا یادم نرود در کجا بودم؛ اما الان در کجا هستم. یادم است سال گذشته این موقع آنقدر فکرم شلوغ بود که شاید تمام وجودم را افکاری گرفته بود که فراموش کرده بودم خدا هم در زندگی من وجود دارد چه روزهایی! از طرفی خوشحال بودم برای سلامتی که مسافرم داشت بدست میآورد و از طرف دیگر یک نگرانی که نکند سفرش را خراب کند. من میگویم این هم کار نیروهای مخرب و بازدارنده بود شاید نمیخواست خیلی سرمست باشم. آن روزها آنقدر درگیر تهیه جهیزیه دخترم بودم که نمیدانستم آخرش چه میشود؛ اما همیشه حس میکردم که خدا قدم به قدم همراه من است. بارها و بارها میگفتم ای کاش ازدواج دخترم با سفر اول مسافرم یکی نبود؛ چون بار این مسولیت کاملاً بر دوش من بود؛ ولی باز هم خدا آنقدر حکیم و دانا بود که من اصلاً گاهی اوقات نمیفهمیدم که چگونه یا از کجا جهیزیه ردیف شد.
خدا را شکر من با ایمانم به قدرت مطلق میدانستم همان میشود که باید بشود. از طرفی مشکلات و اختلاف نظرهای ما و خانواده داماد طعم شیرین آن روزها را تلخ کرده بود. آنقدر تلخ که یادآوری آن روزها باز هم اشک مرا بر روی گونههایم روان میکند. آن روزها پلههای آخر مسافرم بود که مراسم جشن عروسی دخترم هم بود؛ اما مشکلات یکی دو تا نبودند، آنقدر زیاد بودند که گاهی اوقات فقط گریه میکردم تا میگذشت. درد آن روزها بسیار تا بسیار سنگین بود. من هم مثل همیشه وقتی میبریدم و با راهنماهایم مشورت میکردم. یک روز که بار تحمل غم و اندوه و ناملایمتیهای روزگار من را از پا در آورده بود، با خانم مرضیه راهنمای خوبم تماس گرفتم و آن هم با راهنماییهای خوبش من را اندک اندک از این گذرگاه سخت و صعبالعبور گذراند. یادم است که سیدی مشکل را آن روز به من معرفی کردند و به من گفتند این سیدی را گوش کنم چندین بار من و مسافرم این سیدی را گوش کردیم و خیلی به حال دل من و مسافرم کمک کرد. ممنونم از راهنمای خوبم که آنقدر توانمند است که میداند کدام سیدی به درد کدام رهجو میخورد. آن روز گویی جناب مهندس دژاکام از تمام مشکلات من و زندگیام خبر داشت و روی تمام صحبتهایش با من شیوا بود حتی سیدی آن هفته هم هسته مرکزی بود و زمانیکه این سیدی را هم گوش میکردم تمام صحبتهای جناب مهندس برای من و مسافرم بود چه حس و حال عجیبی داشتم با خودم میگفتم جناب مهندس از کجا مشکلات من و زندگی من را میداند؛ حتی گاهی اوقات تصور میکردم جناب مهندس در خانه من است و حتی از خودم هم بیشتر میداند مشکلات من چیست؟
آنجا بود که سر بر سجده گذاشتم و خدای خودم را سپاس گفتم که چه خوب است که به کنگره وصل هستم و اینجا بود که حکمت برگشت مسافرم و سفر آن را فهمیدم؛ چون اگر کنگره و علم کنگره و راهنماهای خوبم نبود مشخص نبود چه میشد. من حتی یادم است روزی که تصميم گرفتم برای حل مشکلاتم کاری را انجام بدهم بعد از مشورت با خانم مرضیه تصميم گرفتم با آقا میلاد راهنمای مسافرم هم مشورتی کنم و بعد تصميم نهایی را بگیرم؛ وقتی به خانم مرضیه گفتم میخواهم با آقا میلاد صحبت کنم گفتند باید از ایجنت شعبه اجازه بگیریم و زمانیکه به خانم ضابطی گفتیم ایشان هم همراه ما آمدند تا با آقا میلاد صحبت کنیم و زمانیکه از مشکلات آن روزها برای آقا میلاد گفتم خیلی جواب کامل و جامعهای به من دادند و گفتند این مشکلات میگذرد فقط و فقط شما به فکر سفر مسافرتان باشید؛ چون سفر مسافرتان از همه مهمتر است و یک تلنگری شد برای من همسفر که این مشکلات کار نیروهای منفی و بازدارنده است و یه تشکر ویژه دارم از آقا میلاد که راهنماییشان آن روز برای من همسفر خیلی عالی و بهجا بود و الان که فکر میکنم خدا را هزاران هزار بار شکر شکر شکر برای وجود همچین راهنماهای دانا و دلسوزی که سر راه من و مسافرم قرار گرفته است و میدانم آن روزها هم تجربهای شد هر چند تلخ ولی پر از آموزش برای من همسفر و الان که هفت ماه است که از سفر دوم مسافرم میگذرد چنان آرامشی در زندگیام است که همیشه و هر لحظه شکر خدا که من را لایق مکان مقدس کنگره و بودن در حلقه عاشقی کنگره و آموزشهای ناب کنگره دانسته و امروز فقط و فقط با تمام وجودم خدمتگزار بودن در کنگره را برای خودم و مسافرم و تمام کسانی که عشق به خدمت در کنگره را دارند خواستارم به امید روزی که من هم بتوانم درد دردمندی را درمان کنم و در جایگاه راهنمایی قرار بگیرم.
سپاسگزارم که با عشق دلنوشته من را خواندید.
نویسنده و تایپ: همسفر شیوا رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون اول)
ارسال: مرزبان خبری همسفر زلیخا
همسفران نمایندگی پرند
- تعداد بازدید از این مطلب :
69