English Version
English

دلنوشته همسفر مینا

دلنوشته همسفر مینا

همسفر مینا پیرامون دستور جلسه حرمت کنگره ۶۰ از تجربه گفتگویی خود چنین نوشت:

امروز یکم تیرماه ۱۴۰۳ بلاخره موفق شدم با طیبه قرارملاقاتی در کافه دنجی حوالی محل کارم داشته باشم و او را بعد از ۳ سال ببینم.
به عنوان میزبان دقایقی زودتر از ساعت مقرر در محل حاضر شدم یک لیوان آب هندوانه سفارش دادم، متصدی کافه با روی خوش سفارش را ثبت کرد و بعد از دقایقی لیوان را با احترام روی میز گذاشتند،به احترام‌ ایشان‌ ایستادم و تشکر کردم و مجدداً نشستم، همینطور که از پشت شیشه بیرون را نگاه می‌کردم و نم نم آب میوه را می‌خوردم.
اولین روز آشنایی با طیبه را بیاد آوردم و حاله‌ای از اشک چشمانم را پوشاند.

چهارده تیر ۱۴۰۰ بخش روماتولوژی بیمارستان گلستان بود، پدرم به دلیل بیماری ریوی و مغزی بستری بود و در کما بسر می‌برد، اما شک ندارم به ظاهر در کما بود و در حقیقت نظاره‌گر هجرت خویش و شکستن ما که بیم از دست دادنش را داشتیم بود و چشم باز نمی‌کرد مبادا مجبور شود بخاطر التماس و خواهشمان بماند و درد بکشد، او مشتاق رفتن بود.
پدر طیبه هم به دلیل بیماری ریوی به همان بخش و همان اتاق منتقل شده بود، هر دوی ما دو دختر بودیم که کنار تخت پدر، مرور می‌کردیم دوران کودکی را تا به آن روز در کنار پدر و آغوش پدر و دست در دست پدر، همینطور که غرق در این افکار بودم دستی روی‌ شانه‌ام قرار گرفت و صدایی مرا از جهان ذهنی‌ام بیرون آورد،
مینا کجا زل زدی؟ منتظر من بودی؟ پس چرا ندیدی منو؟
سلام طیبه و هر دو یکدیگر را سخت در آغوش کشیدیم و بغض‌هایمان تبدیل به هق هق شد
مینا خوبی
خوبم، تو چطوری طیبه
منم خوبم مینا، اما بعد از پدر وانمود می‌کنم که خوبم
من و طیبه
هر دو یک درد مشترک
یک غم مشترک و یک حس مشترک داشتیم.
من پدر را همان سال ۱۴۰۰ و در هجدهمین روز از تیرماهش به خدا سپردمش و سما، به اجبار هستی و نه به خواست خویش، و طیبه تقریباً ۳سال بعد که فرودین۱۴۰۳ بود پدرش را به آسمان سپرد و خالقش.
طیبه کافیه دیگه، گریه نکنیم، باشه؟ بشین دختر تا باهم صحبت کنیم.
مینا کلافه‌ام از این روزگار، از این سوگ‌ها، از این مشکلات، خسته‌ام و دلم آغوش پدرم را می‌خواهد.
خود دیروزم را در نگاهش می‌بینم امروز و تمام سؤالاتی که خود در ذهن داشتم بعد از هجرت پدر را، اکنون از زبان او می‌شنوم.
طیبه پدر شما و پدر من، هر دویشان وارد چرخه‌ی تکامل شدند و سفرشان سبز باشد انشالله، باز کنار آن‌ها قرار خواهیم گرفت.
چطور مینا، مگه می‌شود؟
بله عزیزم و همینطور من و تو دوباره در دنیای دیگری با هم ارتباط خواهیم داشت، این دنیا و همه جهان‌های قبلی و بعدی بر ۳ پایه حس و نور و صوت برنامه‌ریزی شده‌اند و حس خیلی قوی هست طیبه، هم حس بودنمان باز ما را جایی بهم وصل خواهد کرد.
طیبه با تعجب پرسید داشنجو شدی؟ روانشناسی می‌خونی؟ درسته؟
گفتم نه چطور مگه؟
گفت چطور داری آرومم می‌کنی پس؟
زدم زیر خنده
ادامه داد هر کلامی آدم رو آروم می‌کنه وقتی که گوینده کلام رو دوست داشته باشی و بهش اعتماد داشته باشی، پس برای همین احساس می‌کنم که آروم‌تر شدم.
طیبه‌ی عزیزم به من لطف داری اما واقعیت اینه که این‌هایی که گفتم، برگرفته از آموزش‌های جهان بینی ست که اساتیدم طی این یکسال و ۳ ماه به من آموزش دادند.
با تعجب پرسبد اساتید جهان بینی؟
بله عزیزم منظورم جناب مهندس بنیان کنگره شصت و استاد‌ امین فرزندشان و تمام راهنمایان بزرگوار در کنگره.
مینا گیج شدم، واضح بگو داری روانشناسی می‌خونی دیگه؟
نه عزیزم من دانشجو نیستم من رهجوی کنگره‌ام.
و برایش از کنگره گفتم و اینکه چطور و به چه شکل افتخار عضویت به من داده شد. خب مینا دیگه چه چیز‌هایی بهتون آموزش می‌دهند؟
دوست داری بشنوی؟
خوب پس خوب گوش کن طیبه، ما هر هفته یک دستور جلسه، مختص به همون هفته داریم و در موردش صحبت می‌کنیم و مشارکت
و مشارکت‌هایی هم در سایت کنگره ثبت میشه و من تمام صحبت‌های امروزمون رو اگر مایل باشی مکتوب می‌کنم و تقدیم خدمتگزاران سایت می‌کنم تا زحمت ثبتش رو بکشن، موافقی؟
بله موافقم، اما چرا موافقت من مهمه واست؟ من که عضو کنگره نیستم.
بله عزیزم شما عضو کنگره نیستید، اما انسان که هستید، حریم دارید و حرمت و من موظفم برای حفظ حریم خود به حریم دیگران هم احترام بگذارم، دستور جلسه این هفته‌ی ما حریم و حرمت هست، یعنی اینکه باید به حریم همدیگه احترام بگذاریم.
وااای مینا چه عاقلانه و چه مدبرانه مدیریت میشه این کنگره‌ی شما، خیلی جالبه خیلی.
بله طیبه جان بنیان کنگره شصت یک انسان مدیر و مدبر هست که وسعت دیدشان راه را برای ما هموار کرده است و‌ ایشان معتقدند که هر انسانی، هر موجودی، هر مخلوقی برای خود حریم دارد و باید حریمش حفظ شود، مثلاً همین کارون، حریم داشته اما وقتی که خشکسالی شد، کنارش جاده و خانه‌ها ساختند و وارد حریمش شدند وقتی که یکسال بارندگی شدید باشد بستر رودخانه را آب می‌گیرد و کلی مسائل و مشکلات پیرو همین موضوع بوجود می‌آید که کلی خسارت بهمراه دارد متأسفانه.

با فشردن زنگی که روی میز تعبیه شده برای اعلام درخواست سفارش، متصدی کافه را مطلع می‌کنم که تشریف بیاورند برای ثبت سفارش، پرسنل با اخلاق کافه خیلی زود کنار میز ما حاضر شدند و ما با سفارش نوشیدنی و کیک شکلاتی کنار هم بودنمان را لذت بخش کردیم، طیبه از فضای سالن خیلی خوشش آمده و همینطور از رفتار محترمانه مدیریت و پرسنل کافه رستوران، گفت چقدر این‌ها مبادی آداب هستند مینا، همیشه اینجا را انتخاب می‌کنی برای ملاقات‌های کاری و دوستانه‌ات؟ در جوابش گفتم نه دختر خوب، به ندرت و اما اگر تعداد دفعات هم روزی بیستر شود همینجا را انتخاب خواهم کرد، به دلیل اینکه همسایه ما هستن و در یک پاساژ فعالیت می‌کنیم و باید یکدیگر را مورد حمایت قرار دهیم، سفارش ما را آوردند و من به نشان قدردانی از جای خود برخاستم و از‌ ایشان تشکر کردم، طیبه با تعجب نگاهم کردو گفت چرا تشکر کردید به این شکل؟ نشسته هم می‌شد تشکر کرد! نمی‌شد؟ در جوابش گفتم بله می‌شد ولی هر چقدر که خالصانه‌تر و محترمانه‌تر با هم برخورد کنیم بازتابش را بیشتر احساس و لمس خواهیم کرد و احترام است که احترام به همراه می‌آورد، چیزی که کنگره به رهجویانش می‌آموزد این است.
حالا بیا به این موضوع فکر کنیم که آدم‌ها با تجاوز به حریم یکدیگر چه مشکلات و معضلاتی برای هم به وجود خواهند آورد، و متأسفانه یک عده از آن‌ها بخاطر قدرت و پول دست به هر کار ضدارزشی می‌زنند و باعث رنجش و آزار یکدیگر خواهند شد.
طیبه غرق در سکوت بود و فقط گوش می‌داد، گفتم طیبه همین که من صحبت می‌کنم و تو حتی کلمه‌ای بین صحبت‌های من صحبت نمی‌کنی یک ارزش ارزنده محسوب می‌شود از نظر کنگره ۶۰ و اساتید کنگره ۶۰، که لازم دونستم بهت اعلام کنم تا واقف باشید به اینکه شما دارای این ویژگی خوب هستید، باید بگم که من خودم هنوز به صورت کامل صاحب این ویژگی خوب نشده‌ام، با اشاره‌ی چشم تشکر کرد و با تکان دادن سرش مشتاق بودنش را ابراز می‌کرد تا برایش بیشتر از کنگره و آموزش‌هایی که گرفته‌ام بگویم، من هم که عاشق تعریف از کنگره و ادامه دادم که بله عزیرم ما نوشتار‌هایی در کنگره داریم که هر جلسه آن‌ها را تکرار می‌کنیم و می‌خوانیم تا ملکه‌ی ذهنمان شود برای به عمل رساندنشان.
و نوشتار حرمت تنها نوشتاریست که هر جلسه دو بار توسط نگهبان جلسه قرائت می‌شود و این نشان بر اهمیت این موضوع ست.
به ما می‌آموزند که بین صحبت‌های یکدیگر صحبت نکنیم و حرف یکدیگر را قطع نکنیم و اجازه دهیم صحبت طرف مقابل تمام شود و با کسب اجازه از طرف مقابل در ادامه اگر صحبت یا نظری داریم، بیان کنیم و اینکه اجازه نداریم یکدیگر را به هیچ عنوان و به هیچ شکل قضاوت کنیم و در مورد یکدیگر و بیانات یکدیگر نظری خارج از آنچه کنگره از ما خواسته ارائه دهیم، اجازه نداریم تعاملات مادی و خانوادگی خارج از کنگره داشته باشیم، اجازه نداریم با اعضای کنگره شراکت کاری و مالی داشته باشیم.
این بار با تعجب نگاهم کرد و پرسید چرااااااا؟؟؟!!!
به دلیل اینکه مراوده‌های مالی و کاری باعث بحث و جنگ و جدال می‌شود یک وقت‌هایی، و حتی اگر درصدش پایین هم باشد، امنیت کنگره را خدشه دار می‌کند.
به ما گوشزد می‌کنند که مراقب وسایل شخصی خود باشیم و مکان امن کنگره را با سهل انگاری خود نا امن نکنیم.
طیبه هر چقدر از امنیت کنگره و سلامت کنگره برایت صحبت کنم تا خود نبیتی و نشنوی، نمی‌توانی به عمق موضوع پی ببری.
اینجا سرش را کمی جلو آورد و آرام گفت من که مصرف‌کننده نیستم مینا و مصرف‌کننده‌ای در خانواده ندارم، چطور می‌توانم بیایم و ببینم و استفاده کنم؟
گفتم من از استادم اجازه می‌گیرم و اگر‌ ایشان صلاح دیدند که شما به عنوان مهمان تشریف بیارید که خیلی عالی می‌شود و اگر به هر دلیل امکان‌پذیر نباشد، پیشنهاد می‌کنم کتاب‌هایی که جناب مهندس کاتب آنهاست را تهیه کنی و بخوانی. مخصوصاً ادموند و هلیا را، حالا می‌پرسی
چرا ادموند و هلیا؟
چون این کتاب خود حاکی از تمام ناگفته هاست، البته برای من اینطور بوده و هست و بعد از آن بقیه را بخوان و سی دی‌ها که غوغا می‌کنند و تحولات چشمگیری در تو صورت خواهد گرفت.
دوباره پرسید از حرمت‌ها باز هم بگو تا بشنوم،
گفتم بیا تا سخنرانی روز چهارشنبه را با هم گوش کنیم، هندزفری همراهت هست؟
گفت بله همیشه همراه دارم، گفتم چه خوب، پس بیا گوش کن.
برایش آماده کردم و شروع شد سخنرانی استاد و او هر چند ثانیه سرش را تکان می‌داد و گاهی لبخندی می زد و دو سه بار هم با تعجب نگاهم می‌کرد و می‌گفت عجب هااا، چقدر جالب صحبت می‌کنند و چه خنده دلنشینی هم دارند.
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم طیبه
گفت جان طیبه
گفتم باور کن تنها صدایی که از پدر برای من هنوز زنده ست و قابل شنیدن است برایم، همین صدای خنده‌های مهندس ست، چون به قدری شبیه خنده‌های پدرم هست که اگر چشمانم را ببندم و این صدا را بشنوم، بین حقیقت و واقعیت قطعاً گم خواهم شد.

نویسنده: همسفر مینا رهجو راهنما همسفر زهره (لژیون دهم)
ویراستاری: همسفر ملیکا رهجو راهنما همسفر زهره (لژیون دهم)
ارسال: همسفر فروغ خدمتگزار سایت
همسفران نمایندگی دانیال اهواز

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .