English Version
English

خویش ما در گرو خویشتن ما است

خویش ما در گرو خویشتن ما است

جلسه هماهنگی و آموزشی لژیون‌های سردار استان تهران با استادی دیده‌بان محترم لژیون سردار مسافر علیرضا زرکش با دستور جلسه «کتاب عبور از منطقه شصت درجه زیر صفر» سه‌شنبه 29 خرداد ماه 1403 ساعت 5:30 بعدظهر در ساختمان حسام‌زاده شروع به کار کرد.

خلاصه سخنان استاد:

*قانون فراوانی ؛ قانون بیست هشتاد*
باقوت گرفتن از قدرت مطلق الله جلسه را آغاز می‌کنیم
سلام دوستان علیرضا هستم یک مسافر
خدا را شکر که دوباره موقعیت شد تا دور هم جمع شویم، از این موقعیت‌ها باید حسن استفاده را بکنیم، دستور جلسات هم که آقای مهندس دو هفته پیش گفتند که دستور جلسه لژیون سردار همان دستور جلسه هفتگی است و این خیلی بهتر شد این را هم آقای امین دژاکام پیشنهاد دادند و خیلی عالی شد و این دیگر تبحر نگهبان، دبیر، خزانه‌دار است که بتوانند تطبیق دهند.

دستور جلسه این هفته "کتاب عبور از منطقه شصت درجه زیر صفر" است.
خویش ما در گرو خویشتن ما است، یعنی نمی‌توانم بگویم که "من از الان شروع می‌کنم" چون یک عقبه و خویشتن داریم و اگر بخواهم با پول و ماشین و خانواده فیلم بازی کنم نمی‌شود؛ چون که در گرو خویشتن هستم، در گرو "ما" های قبلی هستم و برای همین ما باید تزکیه و پالایش کنیم و برای همین باید تغییر کنیم. خیلی‌ها سخت زندگی می‌کنند که بگویند ما چیز دیگری هستیم و برای اینکه بگویند ما چیز دیگری هستیم بسیار، بسیار داریم خودمان را به دردسر و چالش می‌اندازیم.
این می‌شود معرفت شناخت خویشتن، این می‌شود معرفت نفس، این می‌شود جهان‌بینی که همه ما ببینیم که کتاب عبور از منطقه شصت درجه زیر صفر که یک نقشه است که وادی‌های مختلف دارد.
این کتاب برای سفر اول است و کسی که می‌خواهد سفر دوم را شروع کند باید برود دوباره این کتاب را مرور کند، یعنی همان تصاویر، همان اتفاقات که در سفر اول برای یک مسافر می‌افتد دقیقاً همان‌ها برای سفر دومی به نوع دیگری اتفاق می‌افتد.
همیشه نقاطی که ما می‌خواهیم برویم مجهول است، نقاطی که می‌خواهیم شروع کنیم باید معلوم باشد که آن خویش خویشتن است. در پیام سفر دوم می‌گوید شناخت خویش، اینکه خودمان را باید بشناسیم و این یعنی چه؟ عامل شناختن خود من حرکت است و هر کسی نمی‌تواند خودش را بشناسد، هر کسی نمی‌تواند سفر کند و اولین پله برای شناختن خویشتن "خادم بودن" است.
می‌خواهم بگویم که اگر پول دادی، فکر نکن برات اتفاقی می‌افتد، هیچ اتفاقی برات نمی‌افتد، هزاران میلیارد هم بدهی برات اتفاقی نخواهد افتاد، پنجاه سال در کنگره سالی بیست نفر رهایی ببری پیش آقای مهندس و سالی ده تا راهنما بدهی هیچ اتفاقی نمی‌افتد و تنها اتفاقی که می‌افتد این است که به شما اجازه می‌دهند وارد یک سرزمین جدید شوی، لژیون سردار تنها کاری که می‌کند این است که به بچه‌های لژیون سردار می‌خواهد این را خاطرنشان کند که اگر شما آمدی پهلوان شدی، اتفاقی برات نمی‌افتد، باید وارد سفر دوم شوی، باید تزکیه و پالایش کنی، باید خودت را بشناسی، باید "نفس خودت را بشناسی، باید جهان‌بینی که آقای امین دژاکام از آن صحبت می‌کند را یاد بگیری و انجامش دهی آن هم نه در کنگره بلکه در بیرون کنگره و باید تزکیه کنی و در واقع تزکیه را پالایش کنی و وقتی این کار را کردی دیگر تزکیه پالایش با تو خواهد ماند، یعنی همان اتفاقی که تغییر ژنتیک است که برای بچه‌های سفر اول اتفاق می‌افتد؛ اما آن در سفر اول است.
در سفر دوم راهنما و ایجنت و دیدبان و پهلوان می‌شویم و همه اینها مجوز حرکت است، ولی این باک پُر بنزین تنها توان حرکت را به تو می‌دهد. برای همین ما باید جهان‌بینی را یاد بگیریم و جزئیات این ماجرا را فرابگیریم و به فهم بخشش برسیم.
اینکه من یک عملی انجام می‌دهم چه سالم چه ناسالم و عدالت خداوند بر من اجرا می‌شود و به یک نتیجه‌ای می‌رسم و آن می‌شود بصیرت و آدمی را می‌گویند باتجربه که به‌تمامی تجربه‌های مفیدش دسترسی دارد و آن موقع است که یک آدم می‌فهمد آن موقع است که آدم‌ها خردمند می‌شوند و هر کسی به این قدرت درک نمی‌رسد مگر اینکه حواسش را دائماً جمع کند. آقای مهندس دژاکام، آقای امین دژاکام دارند دائماً ما را تکان می‌دهند تا حواسمان را جمع کنیم.
کنگره دریای علم است و ما باید دستمان را دراز کنیم و به‌راحتی و به‌راحتی برداشت کنیم. بعد که به فهم بخشش برسم دیگر نیازی نیست که یک نفر دائماً به من بگوید علیرضا تعهدت را دادی؟ و اگر به فهم برسم خواهم دانست که امسال باید چقدر پول دهم و اصلاً چرا باید بدهم؟ به من چه؟ و دیگر می‌دانم کجا به من مربوط می‌شود و کجا نمی‌شود؟
آدم‌ها را صفاتشان جذب می‌کند و تا زمانی که حس‌های من کار می‌کنند من هم زنده هستم زمانی که حس‌هایم کار نکنند ارتباطم قطع می‌شود و تا زمانی که این حس‌ها برای من اطلاعات می‌آورند من باید تزکیه و پالایش کنم و بتوانم صفات نیکو خداوند را متجلی کنم و از آن بهره‌مند شوم. زمانی که این جسم بی‌جان می‌شود، حس‌ها قطع می‌شوند صفات می‌آیند به سراغ من، بخشش می‌آید سراغ من، خشم می‌آید سراغ من، نفرت می‌آید سراغ من، شهوت می‌آید سراغ من و هر کدام می‌آیند صاحب خودشان را ببرند، و اینجاست که باید از خودم سؤال کنم که من کدام صفت را زیادتر از همه دارم؟ مثل همان موقعی که راهنما م ی‌خواهد برنامه دهد و می‌پرسد مصرف غالب تو چه است؟ حالا اینجا سؤال می‌شود صفت غالب تو چه است؟ بخشش است؟ نفرت است؟ خشم است؟ شهوت است؟
کنگره خیلی ارزشمند است و آن‌قدر اطلاعات آقای مهندس ارزشمند است که ما می‌توانیم تغییر بکنیم مگر اینکه یادمان برود که هفت گرم تریاک را لول می‌کردم و می‌خوردم تا بتوانم صبح بروم سرکار و دوکلام حرف هم با دیگران نمی‌توانستم بزنم و از خانواده دور بودم؛ بنابراین در کنگره خیلی روی ما کار شده و مطلب خیلی‌خیلی بزرگ است و این را ما باید در نهایت به همدیگر بگوییم و مسیر سفر دوم را باید برای یکدیگر روشن کنیم. در کنگره ما از آقای مهندس یاد گرفته‌ایم که می‌گوید تجربه‌ات را در اختیار کس دیگری بگذار، یعنی محیط را روشن‌کن و حرکت کن برو آنجا را هم روشن‌کن و خیلی‌ها هم این کار را نمی‌کنند و حتی مانع می‌شوند؛ چون به فهم ماجرا نرسیدند.
یک کارخانه‌دار که به "فهم" برسد، به ده نفر از پرسنل خود کمک می‌کند که با هم یک کارخانه تأسیس کنند، یک مدیر وقتی می‌فهمد ده نفر را کمک می‌کند که مدیر بشوند، یک سفر دومی وقتی می‌فهمد راهنما می‌شود که چیزی را که فهمیده در یک سال در اختیار چهارده نفر می‌گذارد که بیایند به رهایی برسند و بفهمند.
یک مطلب مهمی که وجود دارد این است که کسی که پهلوان می‌شود قضیه‌اش خیلی متفاوت است، کسی که شال و قرآن می‌گیرد، قضیه‌اش خیلی متفاوت است، کسی که شال مرزبانی می‌گیرد قضیه‌اش خیلی متفاوت است، کسی که شال ایجنتی و راهنمایی می‌گیرد قضیه‌اش خیلی متفاوت است و این تفاوت را چه شخصی تعیین می‌کند؟ خود آن آدمی که در آن کسوت قرار دارد. اگر هم دارم در مورد این موضوع صحبت می‌کنم به این دلیل است که می‌خواهم بگویم باید در لحظه حواستان را جمع کنید که آن لحظه را ببری به لحظه بعد.
حال و لحظه ما به اختیار است، فردای ما، ساعت بعدی ما به اختیار نیست، به جبر است، به جبر چه؟ به جبر عملی که من این ثانیه انجام داده‌ام. اگر من حرف بدی بزنم به اختیار زدم؛ ولی تو می‌زنی در گوش من و این جبر عمل و حرف زشت من بوده و باید تاوان آن را بدهم.

وقتی ما عضو هستی می‌شویم اجازه تزکیه پالایش پیدا می‌کنیم. خداوند به دو درخت قسم می‌خورد، انجیر و زیتون ولی چرا فقط به این دو قسم می‌خورد؟ چون به تعداد برگ‌ها و بیش از تعداد برگ‌هایش میوه می‌دهد، در واقع به بخشش آنها قسم می‌خورد و همه اینها الگویی هستند برای من علیرضا و اگر من بخواهم عضو این ساختار سازنده هستی شوم باید نگاه کنم به هستی که بتوانم مفید باشم و وقتی علیرضا مفید می‌شود می‌تواند حرکت جدیدی بکند، وقتی خادم می‌شوم می‌توانم حرکت جدیدی بکنم وگرنه نمی‌توانی حرکت جدیدی بکنی، خدمت‌کردن این اجازه را به انسان می‌دهد.
آدم‌ها باید تکلیفشان را در زندگی مشخص کنند و ماها وقتی تکلیفمان را در زندگی مشخص نمی‌کنیم خیلی‌های دیگر هم با ما بلاتکلیف هستند به‌عنوان‌مثال خانواده من، فرزند من، دوست من با من بلاتکلیف هستند و جالب اینجاست که بلاتکلیفی در دوران مواد مخدر هم مشهود بود که حتی در مواد کشیدن من بلاتکلیف بودم هر کسی از من می‌پرسید چه می‌کشی؟ می‌گفتم هرچه باشد می‌کشم، چه داری؟
آدم‌هایی که صور پنهان آنها از صور آشکار آنها دور است بلاتکلیف هستند، خویششان از خویشتنشان دور است  پس بلاتکلیف هستند، آن چیزی که ارتباط بین صور پنهان و آشکار است خدمت‌کردن و بخشیدن است و خدمت که می‌گوییم خدمت مالی، جانی و علمی است دقیقاً همان مثلث خدمت آقای مهندس است که ایشان هم علمی هم جانی و هم مالی خدمت می‌کنند. این مثلثی است که می‌توانیم به‌تبع آن با جهان درون خود ارتباط برقرار کنیم و این خدمت به من علیرضا یک انرژی می‌دهد که من بتوانم در آن لحظه خودم را اصلاح کنم.
اسم، فعل و حرف کلمه هستند و در واقع یک مصدر می‌سازی و مصدر نه به شخص کار دارد نه به زمان کار دارد نه به مکان کار دارد؛ بلکه فرمان است، در واقع تو هر مصدری که برای دیگران بخواهی برای خودت می‌خواهی و برای خودت هم که هر مصدری به کار ببری برای خودت است. رفتی را کار ندارد، رفتن را کار دارد، زدی را کار ندارد رفتن را کار دارد. یعنی می‌خواهم بگویم که عین همان ذو انتقام است و وقتی قوانین هستی را بدانیم در لحظه فکر می‌کنیم و حرف می‌زنیم، ما با کلاممان فرمان می‌دهیم، سفارش می‌دهیم. حتی با دوستانمان هم که حرف می‌زنیم اجازه نداریم الفاظ استفاده کنیم و آقای امین دژاکام در یک سی دی در مورد این حرف می‌زند ایشان کلیات را می‌گویند و من شاگرد باید بروم در موردش تفکر کنم و در لحظه از آن استفاده کنم و حواسم جمع شود.
باید آموزش‌های کنگره را بیرون استفاده کنیم نه فقط  در داخل که اگر این کار را کنم مثل این است که یک دوچرخه داریم لاستیک آن سوراخ است و هر موقع بخواهم سوار شوم باد می‌زنم و دوباره دفعه بعد که بخواهم سوار شوم دوباره باید باد بزنم و سوار شوم.

آنهایی می‌ترسند که در جریان زندگی ، زندگی نمی‌کنند. ما یک ذهن داریم که این ذهن از ما حفاظت می‌کند، چون تجربه دارد، سریعاً تجربیات دیروز تو را که به نتیجه نرسیدند را نشان می‌دهد، ساختارش این است که از محافظت کند؛ ولی عملاً وقتی جهان‌بینی من ضعیف است، آگاهی من پایین است، نمی‌توانم از تصویر ذهن خودم رد شوم و می‌ترسم. چون ذهنم به من می‌گوید: پول بدهی فقیر می‌شوی، این را الان بفروشی فردا بخواهی بخری باید گران‌تر بخری پس قیمت دیروزت نفروش؛ بلکه قیمت امروزت بفروش، می‌ترساند تو را، ذهن تصاویری درست می‌کند که بترسیم ما. همه چیز که آقای مهندس و آقای امین درس می‌دهند خلاصه می‌شود در تزکیه و پالایش.
نور، صوت و حس
این مثلث از گوشه سمت راست شروع می‌شود و اینجا از نور شروع می‌شود. نور، چشم ما است که باید کنترل کنیم و ببینید آقای مهندس دژاکام اینها را از ما می‌خواهد و واقعیت این است که همین‌ها باعث شدند من مصرف‌کننده شوم، جسمم را درست کردم؛ ولی روان با چه درست می‌شود؟ روان با تزکیه و پالایش درست می‌شود. از طرفی صوت، همان حرف‌زدن و شنیدن‌های ما است، بنابراین دیدن مهم است، حرف‌زدن ما مهم است، کلام مهم است، مصدرهایی که استفاده می‌کنیم در واقع فرمان‌هایی هستند که به هستی می‌دهیم که برای ما این سفارش‌ها را بیاورند و برای ما آماده کند و آقای امین دژاکام می‌گوید که با فعل کار دارد و با فاعل کاری ندارد، این یعنی که فعلی که من استفاده می‌کنم و به هستی سفارش می‌دهم، هستی می‌گوید که پس حتماً این فعل بدرد او می‌خورد، کاری ندارد که بیچارگی و آتش را برای همسایه می‌خواهی، می‌گوید اینی که تو می‌گویی خوب است پس برات آماده می‌کنم، بنابراین خیلی مهم است که از چه کلامی دارم استفاده می‌کنم و خیلی مهم است که ما داریم چه را نگاه می‌کنیم و آن چیزی که نگاه می‌کنیم چه تأثیری روی ما می‌گذارد و چه حسی را در درون ما روشن می‌کند؟
باز هم می‌گویم که من خدمت می‌کنم پس باید عوض شوم، من خدمت می‌کنم باید تغییر کنم. من نیامدم که تو را تغییر دهم اون کار مهندس است و کار من راهنما نیست؛ چون صاحب این ساختار من نیستم و کسی دیگر است و صاحب این لژیون سردار کسی دیگر است. این یک فرصتی است که در اختیار من و شما داده شده است که دور هم جمع شویم تا بتوانیم عمل کنیم آن هم نه در کنگره چون در کنگره همه ما آدم‌ها سالم و نجیب و خوبی هستیم، بیرون کنگره است که علیرضا چه‌کار می‌کند؟ و چشمش کجاست؟ کلامش کجاست؟ آیا هزار تومان را هزار تومان حساب می‌کند یا بیشتر؟ اینها مهم است. در کنگره که همه به هم کمک می‌کنیم، بیرون است که چه عملکردی داریم.

وقتی یک شعبه در یک سال با شور می‌آیند پول می‌دهند، و فهم وجود ندارد سال آینده مشخص می‌شود که چقدر وضع آن خراب است، زیرا فهم اتفاق نیفتاده است، زیرا منطق این بوده است که تو بیا پول بده سال آینده خداوند صد برابر به تو پس می‌دهد، کجا خداوند پس می‌دهد؟ موضوع اصلی این است که ارزشمندترین جایگاه خدمتی ، خدمت مال است که گره به جان من دارد و این خدمت را انجام می‌دهم تا بتوانم خودم را پیدا کنم و بشناسم و جالب این است که قدرت تفکر را در وادی بخشش می‌توانی ببینی مشروط به اینکه از ترس خودت عبور کنی، مشروط به اینکه به کنگره اعتقاد و ایمان داشته باشی و به عملی که داری انجام می‌دهی باور داشته باشی آن اتفاق می‌افتد و تو پهلوان می‌شوی، تو نشانی در بی‌نشان می‌شوی، تو صاحب خانواده می‌شوی، تو می‌توانی صاحب بهترین کارخانه شوی، تو می‌توانی یک دقیقه اینجا حرف بزنی و بچه‌ها گوش کنند و لذت ببرند، کسی که صاحب تفکر است این‌گونه است و تو می‌توانی در یک آپارتمان ده‌ واحدی که از پله‌ها پایین می‌آیی همه به تو احترام بگذارند.
یک جا تو طاس هستی، یک جا تو مهره هستی و کم هستند آدم‌هایی که طاس هستند و فرمان می‌دهند و ما آمدیم در کنگره که به خودمان فرمان دهیم و برای خودمان طاس بریزیم. کسی که می‌تواند به دیگران خدمت کند می‌تواند به خودش نیز خدمت کند و این خیلی ادامه دارد. کنگره آمدن و دور هم جمع‌شدن و استادی مثل آقای مهندس داشتن شکرانه دارد.

در کنگره مثل زرکش بسیار زیاد است، بیرون کنگره مهم است و باید طوری رفتار کنم که بگویند تو چرا این‌جوری هستی؟ تا جواب‌ بدهی که من یک معلمی دارم یک راهنمایی دارم به اسم حسین دژاکام، این درست است که ماها در کنگره خیلی کم این کار را می‌کنیم.

استاد هر کاری می‌کند شاگردانش هم می‌توانند آن کار را انجام دهند، یک استاد کفاش وقتی به شاگردش آموزش تعمیر می‌دهد، عین همان کفش را می‌تواند شاگردش نیز تعمیر کند یا یک استاد آهنگر یا یک استاد دیگر فرقی نمی‌کند حالا قدیم‌ها صنعت و اصناف کم بود و وقتی می‌رفتی پیش یک مکانیک دیسک و صفحه عوض می‌کرد، پنچری می‌گرفت حتی صافکاری هم برات انجام می‌داد یا آقای مهندس راجع به پزشکان گفتند که یک نفر طبیب همه کار می‌کرد؛ ولی الان دیگر می‌گویند او گوش و حلق و بینی است این ی کی قلب است و تقسیم شده است؛ ولی کل صنع یا صنف یکی است و خداوند از این صنعت‌ها زیاد ندارد و آدم‌ها دو گونه پول درمی‌آورند یک‌سری آنهایی که می‌خواهند کار نکنند و پول در بیاورند می‌روند دست‌فروشی می‌کنند و یک‌سری هم می‌آیند صنعتی انتخاب می‌کنند و پول درمی‌آورند، یک سری افراد هم هستند که بسیار متفاوت‌اند آنهایی که یک تشکیلاتی یک صنعتی را راه می‌اندازند و من علیرضا می‌روم آنجا کار می‌کنم حقوق می‌گیرم و حقوق را می‌گذارم جیبم و در همان‌هایی که کار می‌کنم تولید آنجا را می‌خرم، این آدم‌ها بسیار متفاوت‌اند، تأکید می‌کنم این آدم‌ها بسیار متفاوت‌اند.
جالب این است در گوشه‌ گوشه ایران بسیار هستند این افراد در گرگان در مشهد در قم و اینها کسانی هستند که پریده‌اند در بغل بخشش و تفکر کنگره یک سروگردن از این ساختار بلندتر است. می‌خواهم بگویم اگر نجار هستی می‌توانی مثل استاد خود شوی و در کنگره هم ما می‌توانیم مثل آقای مهندس که استاد همه ما هستند بشویم و آقای مهندس استادی است که دارد پشت‌دستش را تعریف می‌کند و می‌آید در جلسه می‌گویند یک میلیارد پول من را تحویل بگیرید ، این است که آقای مهندس دارد پشت‌دستش را برای تو تعریف می‌کند، علت را تعریف می‌کند، توضیح می‌دهد، لژیون سردار راه می‌اندازد که صنع و صنعت خداوند را به ما یاد می‌دهد و اگر ما تفکر کنیم می‌توانیم صاحب این اندیشه در دنیای بیرون شویم، فکر مثل بادکنک می‌ماند و همه آدم‌ها یک‌سری خواسته‌ها و افکار دارند که رنگ‌های آنها با هم متفاوت است و آنهایی که خواسته‌هایشان با هم متفاوت است به هم جذب می‌شوند و این "قانون فراوانی" است که شروعش با "بخشش" است و تزکیه پالایش را با خودش دارد و این "قانون" را به یکدیگر بگوییم که ما هم می‌توانیم مثل راهنمای خود شویم و در کنارش لژیون بزنیم، ما هم می‌توانیم مثل ایجنت شویم یا مثل نگهبان کنگره شویم، چون دارد پشت‌دستش را توضیح می‌دهد.
همه ما در اعتقاد با هم یکسان هستیم؛ اما در ایمان متفاوت هستیم؛ زیرا عمل‌هایمان متفاوت است، در عمل با هم فرق داریم وقتی ایمان متفاوت باشد، باور یا "عقل" یا همان "اجازه" هم برای ما متفاوت است و آن یاور ما و اتفاق ما متفاوت است، اون آدم اعتقاد دارد که این جنس را از او ده‌هزار تومان می‌خرند؛ ولی ایمان دارد که باید هشت هزار تومان بفروشد و هشت هزار تومان هم می‌فروشد و این افراد می‌روند در ساختار که به "شو شود" می‌رسند. خیلی‌ها بخشش دارند و اعتقاد به بخشش دارند؛ ولی در عمل این بخشش مهم است، بیرون کنگره این بخشش را دارند باید تزکیه شوند و آن موقع مایع حیات می‌شود و این را ما از آقای مهندس یاد می‌گیریم و شاگرد کنگره بودن یعنی اینکه اگر قرار است خدمت مالی کنی به‌اندازه قدوقواره خودت این خدمت را انجام دهی، "بیست هشتاد"، یعنی سالیانه از پس‌اندازت هشتاد درصدش را خدمت مالی منی و بیست درصدش را نگه‌داری، "ایمان" آن موقع است که صفت بخشش می‌آید تو را می‌برد تأکید می‌کنم می‌آید تو را می‌برد.
آدم‌های دارای صفات ارزنده همدیگر را می‌شناسند و وقتی در قسمت جایزه آقای مهندس جایزه اول را می‌برد خانم دهش پور که محک را راه انداخته‌اند می‌فهمند که می‌گویند این حق آقای مهندس است، چون می‌شناسند افراد یکدیگر را، آدم مؤمن آدم مؤمن را می‌شناسند، آدم باایمان آدم باایمان را می‌شناسد و سعی کنیم وارد صنعت خداوند بشویم و همه ما به این واسطه می‌توانیم خیلی اتفاقات بزرگ رقم بزنیم و فقط باید بخواهیم و در خواسته‌مان مبنا مهم است، برای چه می‌خواهیم؟ دانایی سؤال می‌پرسد که برای چه می‌خواهی؟ دانایی هم از من سؤال نمی‌پرسد از عقل من سؤال می‌پرسد که دروغ نمی‌گوید.
وقتی که من مردم را اذیت می‌کنم و زبانم را نمی‌توانم کنترل کنم و یک نیش به این می‌زنم و یک نیش به دیگری می‌زنم همه اینها می‌آیند و جمع می‌شوند و در غالب یک نفر و به‌ناحق یقه‌ات را می‌گیرد و بعد وقتی می‌روی در دادگاه و می دانی که همه دارند دروغ می‌گویند؛ ولی زبان تو انگار مهر خورده و بسته شده است تا حساب خودت را تسویه کنی و باید خدا را شکر کنم که در کنگره دارد این‌جوری به من آموزش داده می‌شود تا بفهمم که دخالت در کار دیگران نکنم، این آموزش کنگره است.

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .