دل نوشته یک دلسوخته.. سلام دوستان مصطفی هستم مسافر.
بهراستی این انسان چه سخت به دست میآورد و چه آسان از دست میدهد و آنسان افسوس سر میدهد و ایکاش و ایکاش میکند! من خودم نیز یکی از کفران نعمت گران هستم که بزرگترین نعمت را به جهت ناآگاهی و جهل خودم از دست دادم.
روزی در حیاط خانه بر روی صندلی رو به گل و درختان شاداب نشسته بودم؛ یادم میآید که تابستان بود و بدون واردکردن خمر بیرونی به بدنم، چشمانم را میبستم و از صدای پرندگان و فضا و شادی اطرافیانم لذت میبردم. غروری کاذب مرا فراگرفته بود که با خود میپنداشتم که زندگی همین است و هیچچیز نمیتواند اینها را از من بگیرد... ناگهان چشمانم را باز کردم و دوستم را دیدم که میگفت بیا امشب بریم خانه فلانی، بچهها دورهم جمعاند. به یکچشم بر هم زدن خودم را کنار گاز خانه دوستمان در حال کشیدن دیدم! به چشم به هم زدن دیگری خودم را یکجایی در میان درختان یافتم که روی دوپا نشسته بودم و جالب اینکه چند نفر دیگر هم شبیه به من نشسته بودند، هرچه فکر میکردم آنها را نمیشناختم... فکر میکردم که شاید کابوس باشد و چشمانم را سفت میبستم و میفشردم...
رعد بزرگ:
ما هرگز نمیتوانیم خورشید را پنهان نماییم
ما هرگز نمیتوانیم پردهای بر روی ماه قرار بدهیم
همانطور؛ وجود کوهها را نمیتوانیم نبینیم و وجود آنها را نادیده بینگاریم،
پس آنها در این چرخه، تولد یافته، خلقت بدون آنها، معنا ندارد
آنها در تمامی موجوداتی که دارای محبت هستند، نفوذ دارند
از آنها بیرون میآیند و دوباره؛ به صورتی به ژرفای وجودِ تکتک مخلوقین الهی میروند
این بازتابها همچنان ادامهدارند
جاهایی ثابت و متحرک، حک میشوند تا از یاد نروند
درجاهای دیگر هم بهطور امانت، حفظ میشوند
تا از آنجائی که ما میآییم و بازمیگردیم؛ همیشه یک روزنه موجودیت باشد
آن را در خود حس میکنیم
به همین جهت؛ در پی آن روان میشویم که بدانیم آنچه را که نمیدانیم
از هستی و نیستی، وجود و غیره
هرقدر به راه نزدیکتر شویم، این احساس قویتر میشود
و هرقدر که از این حوزه دور شویم
به دیگر مطالبِ غیرقابل ارزش میرسیم
جستجو برای همین است که ادامه دارد...
نگارش: مسافر مصطفی لژیون چهاردهم
تایپ و ویراستاری: مسافر سعید لژیون هفتم
- تعداد بازدید از این مطلب :
142