English Version
English

دو ماه بدون قضاوت بیا و برو

دو ماه بدون قضاوت بیا و برو

با قوت گرفتن از قدرت مطلق الله دلنوشته را آغاز می‌کنم
سلام دوستان حبیب هستم مسافر
حدود یک سال بود همیشه مسافت ۲۰ الی ۳۰ کیلومتر را طی می‌کردم تا بتوانم به بازی برسم، حدود دو ماه مانده به عید ۱۴۰۳ بنا به دلایلی مکان بازی خود را تغییر دادم، در مکان جدید چند هم‌بازی وجود داشت که دوتا از هم‌بازی‌ها همیشه در مورد یک‌جا به نام کنگره ۶۰ صحبت می‌کردند، اما نکته جالبی که برای من بود با ذوق و شوق خاصی از آن مکان تعریف می‌کردند و اما نکته‌ای که برای من جالب بود آن‌ها با ذوق و شوق صحبت می‌کردند، بعضی مواقع احساس می‌کردم به‌خاطر بازی که می‌کردند حالشان خوب می‌شد و فاز مثبت می‌کردند و صحبت می‌کردند.
خود من‌هم چند وقتی بود از بازی خسته شده بودم و یک روز قبل از بازی کنیم حال هر دو آن‌ها خوب نبود، باز سوال کردم اما هم‌چنان با شوق و ذوق صحبت کردند و دلایلش را هم می‌گفتند (وقت پُر میشه، نظم پیدا می‌کنی، انرژی مثبت می‌گیری) و از این قبیل صحبت‌ها.
اما نمی‌دانم که چرا نمی‌شد باهم به کنگره برویم.


یک روز یکی از هم‌بازی‌ها که مشتاق رفتن به کنگره بود گفتم آدرس بگیریم و خودمان برویم (۱۳ فروردین ۱۴۰۳)، بعد از ۱۵ روز یکی از هم‌بازی‌ها برای راهنمایی همراه ما آمد، اما می‌گفت من باید انضباطی بشم، چند روز با ما آمد، اما روز اول که من داشتم می‌رفتم با هزاران سوال مبهم در سرم روبرو بودم.
نگرش من مانند NA بود، خدایا چه افرادی هستند؟ خدایا افراد آشنا آن‌جا هست؟ خدایا ان‌جا افراد بهم‌ریخته و پریشان هست؟ برویم آن‌جا و درگیر شویم. بنا به شرایط شغلی‌ام نمی‌توانستم با هر شخصی هم‌بازی شوم، کسی جزء هم‌بازی‌های خودم از وضعیت من خبری نداشتند.
اتفاقا زمانی وارد کنگره شدیم که شعبه محمدی‌پور تازه افتتاح شده بود، برایم جالب بود، مکانی تمیز، افراد همه با یک نوع لباس (پیراهن سفید) و چه خوش‌آمدگویی خوبی، مخصوصا زمانی که افراد تازه‌وارد را در آغوش می‌گرفتند چه انرژی می‌گیرند ولی هم‌چنان آشفتگی و استرس داشتم، وارد سالن شدم برایم خیلی جالب بود یک‌سری افراد با لباس سفید نشسته بودند و دارند دست می‌زنند، من به آن بغل‌دستیم که آشنایی نداشت نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم و الان یک‌سری از تازه‌واردین همین عکس‌العمل‌های من‌را دارند.


ورود من به کنگره مصادف بود با ماه مبارک رمضان، آن‌ها ما را دعوت کردند به افطاری و برای من جالب بود این مکان از کجا ساپورت مال می‌شود. قرار شد روزهای فرد به این‌جا بیاییم، ولی به ما گفتند تا روز شروع درمان به کاری که مشغولی ادامه بدهید.
از آن روز افکار منفی خیلی غالب بودند، من داشتم کلمه خواستن را بر خودم تلقین می‌کردم.
شروع به کلاس رفتن کردم و جلسه اول به‌عنوان مهمان رفتیم و جالب این بود که آن شخصی که با من به کلاس می‌آمد به من میگفت این‌جا جای پر روزی و خوبی هست و دلیلش را سفیدپوش بودن آن‌ها و ماه رمضان می‌دانست، می‌گفت این‌ها علائم خوبی هست.
بعد از سه جلسه روز انتخاب لژیون شد و یکی از کارهایی که مرا اذیت می‌کرد ایستادن کنار لژیون بود، این باعث شده بود من نتوانم ارتباط بگیرم و وسوسه برگشت در سر داشتم یا شاید بهانه‌ای برای برگشت به تاریکی‌ها، با هیچ ‌کدام از لژیون‌ها نمی‌توانستم حس بگیرم و به آقای مجید راهنمای تازه‌واردین گفتم و ایشان فرمودند متاسفانه نمی‌توانم در این مورد (انتخاب راهنما) کمکی بکنم و نمی‌توانم راهنمایی را پیشنهاد دهم.
در گوشه سالن دو نفر نشسته بودند که ما به طرف آن‌ها رفتیم، هم‌چنان با خودم می‌گفتم خدایا من نمی‌خواهم از این‌جا برگردم و شخصی را در راه من قرار بده تا با آن هم حس باشد، خوشبختانه وارد لژیون چهارم شدم که تازه شروع به لژیون‌داری کرده بود، با خوش‌آمدگویی وارد لژیون شدم.


نکته‌ای که به نظرم می‌توانست تا من به این لحظه ادامه بدهم که راهنما آقا مجید به من می‌گفت تا دو ماه بدون قضاوت بیا و برو، من اول گفتم یعنی چی، یعنی هیچ فکری نکنم، ولی برای این‌که می‌دانستم راهنما خود یک روز از این راه گذشته و می‌تواتد من را درک کند قبول کردم.
از روزی که شروع به خوردن داروی OT کردم هم‌چنان افکار منفی می‌آمدند و راهنما می‌گفت شمشیر بزن ( در برابر نیروهای منفی و بازدارنده) درست می‌شود.
هر روز کنکره برای من جالب و جالب‌تر میشد، شروع به گوش کردن CD ها کردم ( فاضلاب‌های جوشان، وظایف رهجو) که هدفش نظم و شکستن غرور کاذبی که انسان در زمان بازی می‌گیرد. وادی اول تفکر، وادی سوم هیچ کسی نمی‌تواند به اندازه خودمان به خودمان کمک کند.
راهنما به من گفت روز‌به‌روز حس‌هایت بازتر می‌شود اما مواظب نیروهای منفی باش، بله درست می‌گفت هر روز با یکی از ترفندهای نیروهای منفی روبرو میشدم که به کلاس نروم، اما زمانی که به کلاس می‌رفتم انرژی مثبتی دریافت می‌کردم تا بتوانم به راهم ادامه بدهم.
خدا را شکر که روزبه‌روز حالم بهتر میشد.
نکته‌ای که در کنکره برایم جالب بود از همه افرادی که پیشکسوت بودن سوال می‌کردم می‌گفتند؛ این‌جا معجزه می‌کند و هر روز حالت بهتر می‌شود، فقط به‌شرطی که غرور کاذب نگیری و راه را گم نکنی.

الان که هر روز جلوتر می‌روم میبینم کنگره یک کارخانه انسان‌سازی است، الان که دو ماه است به کنگره می‌آیم روزبه‌روز حالم بهتر می‌شود، هنوز راه طولانی در پیش دارم.
پیامی خوانده می‌شود که می‌گوید این راه هم سهل است و هم سخت.
تا چند روز آینده وارد لژیون ویلیام می‌شوم ( درمان نیکوتین و سیگار) و افرادی که ویلیام را تجربه کرده‌اند خیلی جالب تعریف می‌کنند و می‌گویند حس و حال خوبی دارد.
امیدوارم در این راه ثابت‌قدم باشم زیرا حال الانم خیلی خوب هست نسبت به گذشته و دنیای تاریکی که در آن بودم. خدا را شکر.

نگارش: مسافر حبیب لژیون چهارم

تهیه و تنظیم: گروه وبلاگ‌نویسان مسافران محمدی‌پور قم

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .