English Version
English

حس دریافت شال زیبا و توصیف ناپذیر است

حس دریافت شال زیبا و توصیف ناپذیر است

پنج نفر از همسفران نمایندگی ابوریحان که در تاریخ 21 بهمن ماه 1398؛ در آزمون کمک راهنمایی قبول شده و مفتخر به دریافت شال نارنجی کمک راهنمایی؛ از دستان پرمهر جناب آقای مهندس دژاکام شدند، حس و حال خود را از لحظه دریافت شال کمک راهنمایی نوشته‌اند که حس بسیار زیبایی را به هر خواننده‌ای منتقل می‌کند. این نوشتارها را در ادامه می‌خوانید:

سلام دوستان راضیه هستم همسفر:

هیچ مخلوقی جهت بیهودگی قدم به حیات نمی‌نهد. اول‌ ازهمه خدا را شکر می‌کنم که لیاقت خدمت در این جایگاه را به من داد. شاید سال‌ها بود خودم را آدم بی‌فایده‌ای می‌دیدم تا اینکه وارد کنگره شدم. از همان روز اول حس خوبی گرفتم و هدف پیدا کردم. وقتی کنار راهنمای عزیزم قرار گرفتم، عاشق این جایگاه شدم؛ خواستم و برای این جایگاه تلاش کردم. خودم را مدیون راهنمای عزیزم می‌دانم قطعاً عشق و محبت و آرامش ایشان مرا جذب این جایگاه کرد؛ دست های پرمهرش را می‌بوسم، اما حس و حال دریافت شال و پیمان قابل وصف نیست. مثل توصیف بوی عطر است نمی‌توان بیان کرد ولی خیلی حال خوشی است. هم شوق داشتم هم دلهره. شوق رسیدن به خواسته‌ام و دلهره اینکه از پس این مسئولیت بزرگ برنیایم. ولی زمانی که جناب مهندس شال را به گردنم انداخت، با همان لبخند و نگاه پرمحبت انگار گفت بهت اعتماد دارم تو میمانی. ممنون آقای مهندس و خانواده مهربان ایشان هستم، دستان پرمهرشان را می‌بوسم.

سلام دوستان سمیه هستم یک همسفر:

انسان گاهی به جایی می‌رسد که فقط دوست دارد از اعماق وجودش فریاد بزند و خدا را صدا کند. دردی دارد و فکر می‌کند خدا نمی‌بیند و پیش خدا شکایت می‌کند، غافل از این‌که خدا بیناست و منتظر است تا زمانش برسد و گره مشکل را باز کند... کار به‌جایی رسید که هر روز فقط از خدا گله و شکایت می‌کردم. دائم از همه‌چیز در عجز و ناله بودم. از همه‌کس متنفر بودم. این روزها به ظاهر می‌گذشت و من سعی می‌کردم در برابر دیگران تظاهر به بی‌تفاوتی کنم، تظاهر به بی‌خیالی، تظاهر به شاد بودن و تظاهر به خوب بودن حال مسافرم؛ اما این نمایش جانم را سخت می‌گرفت و من هر روز خسته وبی‌جان‌تر از قبل. تا این‌که روزنه‌ای از نور برایم خودنمایی کرد و من مشتاق به سمتش ‌رفتم. اوایل برایم گنگ و غیرقابل‌قبول بود؛ اما رفته‌رفته هر روز دلباخته‌تر از قبل بودم. تاچشم باز کردم خود را یک کنگره‌ای دیدم عاشق و دلباخته. تشنه‌ شناخت خودم. هیچ از خودم نمی‌دانسم کی هستم؟ کجا قرار دارم؟ چرا دچار این مشکلات شده‌ام؟ و هزاران سؤالی که آرام‌آرام جواب می‌گرفتم.

بازی روزگار برایم عجیب است؛ گاهی متوجه نمی‌شوم منی که یک روز برایم کنگره مسخره کننده بود، خودم را علامه می‌دانستم و مابقی را هیچ؛ کار من مغرور به‌جایی رسید که لحظه‌شماری می‌کردم تا صبح موعود برسد تا به آرزوی دیرینه‌ام برسم. ساعت‌ها به‌سختی گذشت تا روز دوشنبه 21 بهمن ساعت 9 صبح رسید. آرزو می‌کنم برای همه دوستداران تابه آن لحظات ملکوتی و پر از آرامش و صفا برسند. قلبم داشت از جاکنده می‌شد و قطرات اشک تمام‌ صورتم را پوشانده بود. وقتی سر خم کردم در مقابل انسان نه بلکه فرشته‌ای از جنس انسان تا شال خدمت را برگردنم بیندازد، دوست داشتم همان لحظه سجده می‌کردم. خدا را که به من لیاقت خدمت کردن داد و جناب مهندس دژاکام که آرامش را به زندگی من وارد کرد. تمام لحظات آن روز برایم مثل خواب و رویا بود اما نه من بیدار بودم و شادی من چندبرابرشد وقتی‌که مسافرم با لباس سفید و شال زیبای نارنجی مرا به آغوش کشید و تبریک گفت. حال شما بگویید من شکر این نعمت را چگونه بگویم؟

سلام دوستان جمیله هستم یک همسفر:

خدا را شاکرم که مرا لایق این جایگاه دانست و به من اجازه خدمت به بندگانش را داد. اگر بخواهم از حس و حال روز دریافت شال و بستن پیمان بگویم لحظه بسیار زیبا و غیرقابل وصفی بود. من فکر می‌کنم باید هرکسی خودش در این جایگاه قرار بگیرد تا آن را درک کندلحظه خواندن پیمان از خدا خواستم به من کمک کند تا بتوانم صادقانه خدمت کنم و از عهده مسئولیت بزرگی که به من سپرده می‌شود، سربلند بیرون بیایم. انشالله که بتوانم خدمت‌گزار خوبی برای کنگره باشم. آرزو می‌کنم که همه همسفرهای کنگره در این جایگاه قرار بگیرند و آن حس را تجربه نماینداز آقای مهندس تشکر می‌کنم که این بستر را برای ما فراهم کردند تا آموزش ببینیم و خدمت کنیم. از راهنمای عزیزم خانم مریم تشکر می‌کنم که حال خوب امروزم را مدیون ایشان هستم، از خدا برایشان آرزوی سلامتی و سربلندی می‌کنممهر 96 بود که رسماً وارد لژیون 10 شدم. لژیونی که با راهنمای خوبش خانم لیلا کلی حال من را خوب کرد. همه‌کسانی که می‌شناسند خوب یادشان هست که با چه حالی وارد شعبه شدممن کودکی، نوجوانی و جوانی سختی را پشت سر گذاشتم، هنوز هم زخم آن روزها بر روحم هست، اما همین سختی‌های راه مرا به کنگره رساند، جائیکه یک سال با خودم کلنجار رفتم تا عضوی از آن بشومآمدم شعبه، کمکم کردند، بغلم کردند، صدایم را شنیدند، به حرف‌هایم گوش کردند، به هم نگاه کردند و مرا همانطور با حالی که خوب نبود پذیرفتند.

آدمهای زیادی به من کمک کردند تا اینجایی باشم که الان هستم، از رهجوهای سفر اولی گرفته تا راهنماها و اسیستانت‌ها و ... چقدر خوشحالم کنار کسانی هستم که مثل خودم هستند. همیشه سعی کردم رهجو و خدمتگزار بی‌حاشیه‌ای باشم و با قبول شدن در آزمون کمک راهنمایی هم اولین قدم را برداشتم.

الآن که فکرش را می‌کنم می‌بینم همه آن سختی‌ها به لحظه‌هایی که الآن دارم زندگی می‌کنم می‌ارزید، هیچ‌وقت لحظه‌ای که آقای مهندس شال را دور گردن من انداختند و به هم نگاه کردند را فراموش نمی‌کنم. تابه‌حال چنین حسی را تجربه نکرده بودم، چه عمقی داشت نگاه قشنگ ایشان، چند ثانیه نگاهم به آقای مهندس گره خورد. فقط چند ثانیه معمولی نبود، چه حس قشنگی داشت. از روزی که شال گرفتم دائم به خودم به چیزهایی را یادآوری می‌کنم، این شال چند گرم بیشتر وزن ندارد، اما بار مسئولیتی که دارد اندازه تحمل شانه‌های هرکسی نیست. امیدوارم بتوانم این مسئولیت را به بهترین شکل انجام بدهم. امیدوارم در این مسیر درستی که قرار گرفتم، گام‌های درستی بردارم، گام‌هایی که شایسته کنگره باشد.

سلام دوستان فاطمه هستم یک همسفر:

گفتند از حس و حالم در روز دریافت شال کمک راهنمایی بنویسم؛ و این مرا چند روزی است به فکر وا‌داشته است. حتی برگشتم به زمان قبل از امتحان کمک راهنمایی، روزهایی که تلاش می‌کردم برای قبولی در امتحان. دائم به این فکر می‌کردم که یک کمک راهنما چه ویژگی‌های دارد؟ چطور می‌شود به این جایگاه رسید، خدمت کرد و آموزش دید؟ وقتی شنیدم بیشترین آموزش در آموزش دادن است، تلاشم را برای کمک راهنما شدن بیشتر کردم. من نیاز به آموزش داشتم و همیشه مطالب را طوری به خودم آموزش می‌دادم انگار چند فاطمه در اطرافم نشسته‌اند و دارند به حرف‌های من گوش می‌دهند.

منابع آزمون را طوری خواندم تا به یک درک و فهمی برسم که باعث ارتقای من شود و تغییر و حرکتی که قبولی را منجر شود؛ در خودم احساس کنم، حفظ کردن و طوطی‌وار خواندن را کنار گذاشتم، به درک مطالب پرداختمدر روز اهدای شال گفتم خدایا کمکم کن هنوز درگیر قیاس و قضاوت‌ها هستم و حرف‌های میزنم که نباید بزنم، تفکراتی دارم که نباید داشته باشم؛ مرا به راه راست هدایت کن؛ یاریم کن، آموزش‌های را که می‌گیرم کاربردی کنم و طبق حرمت و قوانین کنگره حرکت کنم.

در جمع سفیدپوشانی که چشمانشان از شادی برق می‌زد و لبخندی زیبا به لب داشتند حضور داشتم و دوستی قدیمی آرام‌بخش قلب تپنده‌ام بود و یادآور روزهای گذشته. انگار آن روز مأموریتش این بود که کنارم باشد و سهل و سخت بودن سفری که داشتم را به من یادآوری کند. همیشه تشنه آموزش بودنش برایم قابل‌تحسین بود و مطالب را طوری می‌خواند که انگار اولین بار است می‌شنود. حس می‌کردم هیچ مطلبی برایش تکراری نیست چون هر بار زاویه دیدش را تغییر می‌داد از نگاهی تازه می‌دید این ویژگی‌اش را آن روز آویزه گوشم کردم. خدایا برای حضور در کنگره و وجود آقای مهندس و خانواده‌شان و بودن کنار عزیزانی که انتخاب‌شده بودند برای خدمت به بندگانت؛ ممنونم خدایا من عبد تو هستم کسی که حتی نفس کشیدنش هم‌دست خودش نیست؛ راه و رسم عبد خالص بودن را به من بیاموز... برگه پیمان را دست راست گرفتیم و دست چپ را بالا بردیم در حضور نگهبان کنگره، دیده‌بانان و مسافران و همسفران کنگره انجام شد. پیمان بستیم پیمانی که هرلحظه باید جلوی چشمم باشد تا فراموش نکنم چه عهدی بستم.

دوستان زهرا هستم یک همسفر:

احساس اینکه برگزیده شدم، برای خدمت به همنوع خودم خیلی برایم شیرین بود، زمان پیمان بستن حس و حال عجیبی داشتم که نمی‌توانم برای شما وصفش کنم؛ هرکس باید خودش در این جایگاه قرار بگیرد تا این حس را تجربه کند. بعد از پیمان احساس کردم در برابر خداوند مسئولم که تلاشم را برای گرفتن آموزش‌ها زیاد کنم تابتوانم به بهترین شکل به هم نوعان خودم خدمت کنم. گرفتن شال خوش‌رنگ کمک راهنمایی از دستان پرمهر و محبت آقای مهندس هم اصلاً قابل وصف نیست. از آقای مهندس و خانواده محترمشان و از همه خدمتگزاران کنگره 60 صمیمانه تشکرمی‌کنم و همچنین از راهنمای مهربان و عزیز خودم سرکار خانم فاطمه کاوند تشکر می‌کنم.

 

ویرایش و تنظیم: همسفر افسانه (لژیون هفتم)

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .