جلسه یازدهم از دوره ششم کارگاههای آموزشی مجازی کنگره 60، نمایندگی صالحی با استادی همسفر الهه با دستور جلسه (جشن همسفر) برگزار شد.
به نام خالق همسفران
دخترکی را میشناسم که کوله پشتیاش را جمع کرده، کفشهای کوهستان را پوشیده و تمام امید و آرزوهایش را که در دفتر آبی رنگش نوشته بود، برداشته و به راه افتاده است... اما به کجا نمیدانم! خودش میگفت: «با حرکت راه هم نمایان میشود»! همهی نزدیکان و دوستانش به او گفتهاند که نرو، این راه برگشتی ندارد، تو بازنده خواهی شد! اما دخترک به همه آنها گفته که میخواهد بالِ پرواز باشد و روزی با رویاهایش که دیگر فقط یک رویا نیستند، بازمیگردد...
هیچ یک از مردم شهر نمیدانند او به دنبال چه چیز راهی این سفر شد؛ یک نفر میگوید: «دخترک به دنبال پروانهها بر روی امواج آب رفت»، دیگری میگوید: «او رفته تا بر روی گداختههای آتش راه برود» و آن یکی میگوید: «او در پی دشتهای سبز، کوهستانهای بلند و ارابههایی در بیکران بود»! نمیدانم مگر دشتهای سبز یا پروانهها چقدر از اینجا فاصله دارند که دو سال و سه ماه و چند روز است از سفرش میگذرد و او هنوز بازنگشته است... به یاد دارم پیش از رفتن مدام جملهی «با عشق ناممکنها ممکن میشوند» را تکرار میکرد. از او پرسیدم مگر میشود تنها با عشق به سفری دور و دراز رفت؟ پس راهزنان چه میشوند؟ از تاریکیها نمیترسی؟ از گمگشتگیِ راه چطور؟ پاسخم تنها سکوت بود و یک نگاه...
اما من در عمقِ همان چشمان سیاه، درخشش نور سپیدی را دیدم که از نوری عظیم حکایت داشت، نوری آشنا و مطلوب... اکنون کمکم منظور حرفهایش را متوجه میشوم، او میخواست بالِ پرواز مسافر دیگری باشد، رنجِ سفر را به جان خرید اما آرامشِ جهل را انتخاب نکرد! همیشه میگفت:«آگاهی با رنج همراه است اما برای آنکه تمنای دل دارد، راهی جز مسیر آگاهی نیست...»
شنیدهام برای رسیدن به آرزوها و اهدافش از همه چیز گذشته و بر تمام درهای عالم کوبیده؛ اما هرگز از رفتن و ادامه دادن ناامید نشده است، شنیدهام در مسیر آگاهیاش رنج بسیار دیده، اما باز هم میگوید:
چه خوش باشد دل امیدواری ... که امید دل و جانش تو باشی
دخترک برای تصمیمش به آن سفر، شُهرهی شهر شد، اما همهی ما در خلوتمان میدانستیم سالهاست گمگشتگانی هستیم که وانمود به زندگی میکنیم و تنها برخی از ما، شبها هنگام خواب به یاد میآوریم که چه مسیرها و چه سفرهایی را به خودمان بدهکاریم! اما باز هم با سرگرمیهای کوچک این دنیا، آنرا به دست فراموشی میسپاریم. آری مردمانی خوابگرد که تصور دارند مشغول زندگی هستند، اما چه زمان قرار است به دنبال چیستیِ مأموریتشان در هستی بروند؟
خوب نگاه کن اینها برایت آشنا نیست؟! آن دخترک من هستم، آن دختر تو هستی که با تمام دل و جانمان همراه و هممسیر مسافرانِ نور شدهایم. بیایید راهی شوید مردم شهر، بیایید تا باهم همسفرانِ راهِ حقیقت شویم؛ هنوز هم دیر نیست برای یافتن و رسیدن؛ پروانهها بر روی امواج دریا منتظرند، دشتهای سبزِ آگاهی چشم انتظارند، قلههای رفیع انسانیت تشنهی دیدار ما هستند...
در نهایت ای بالهای پرواز آنچنان اوج بگیرید که منزلگاه حقیقی عشق شوید؛ چراکه شما به تصویر خداوند آفریده شدهاید، بیایید تجلی نورِ او باشیم... روزتان مبارکِ تمام جهان باشد.
نوشته: همسفر الهه - لژیون دوم
- تعداد بازدید از این مطلب :
1080