روزی که نفس آمد پدید ، شیطان به میدان آمده
|
|
زان سر کشی ها در زمین ، انسان به زندان آمده
|
افیون به دست اهرمن، رخنه بهجان و نفس و تن
|
|
زیـن درد عالم سـوز و غـم ، این خـانه ویـران آمده
|
زان بوسه ها که بر لب تریـاک و هر خمری زدیـم
|
|
با هـــر دمی بــر ایـن بلــد خصـمـان و دیـوان آمده
|
همخــانه گشته عاقــبت دردی که با مــا سالها
|
|
بر قلعــه عقــل و خــرد ، ناخــوانــده مهمـان آمده
|
مرهم به زخم ما نشد هر نسخه ای و بوالعجب
|
|
جمله جهــان زین مسالــه ، زنهــار و بر جان آمده
|
دائم به درگــاه خدا ، این خستـه و گم کرده راه
|
|
ذکــر لبــش امــن یـجیــب ، مضطــر و نــالان آمده
|
روزی گذشت از کوی ما یاری کـه بودش درد ما
|
|
لیکــن به رخســارش گلی ، گویـا به سامان آمده
|
گفتمچنین حالخوشی کار کدامینساقیاست
|
|
گفتا که شکـرش باقی است زیـرا کـه درمان آمده |
از زیر یخبندان و برف، کـوه و گذرگه های سخت
|
|
رنــدی خــطــرهـا کــرده و پــیــروز مــیــدان آمــده |
بــس روزگــاران دیــده او از روز آغــاز و الــســت
|
|
تــا رخ نــمــایــد کـنــگــره صــدهــا هــزاران آمــده |
از یمــن روزه داریــش علمی در او جـاری شـده
|
|
از سوی حق یاری شده ، اذن است و فرمان آمده |
درمانــگری حــاذق شـده با نوشــدارو بهــر مــا
|
|
از محـفــل ســردار و رعــد نامــش نـگـهــبان آمده |
کنعــانیــان را کــن خبــر یوسف رسیده از سفـر
|
|
ادعــونــی استــجب لکــم ، مــژده ز قــرآن آمــده |
با چهــارده راه و نشان ، استــاد و بنیــان آمـده
|
|
غسلی بـه صحــرا کن جــوان زیــرا که باران آمده |