اولین باری که پا به کنگره۶۰ گذاشتم، هیچ چیز برایم آشنا نبود. نه چهرهها، نه صداها و حتی خودم هم برای خودم آشنا نبودم؛ یک دنیای جدید بود. دنیایی که انگار از جنس نور ساخته شده بود، ولی من هنوز پر از تاریکی بودم. آمده بودم، اما ته دلم شک داشتم،با خودم میگفتم واقعا میشود؟ میشود دوباره به زندگی برگشت؟ اما چیزی در نگاه بچهها بود، در حرفهای راهنماها، در صداقت جلسهها که آرام آرام من و به خودش میکشید.
اینجا یاد گرفتم که سقوط پایان نیست. اینکه آدم میتواند اشتباه کند، اما هنوز هم لایق بخشش باشد. فهمیدم درد یک نعمت بود که مرا به سمت نجات و به سوی کنگره۶۰ کشاند. در اینجا فهمیدم که من تنها نیستم، آدمهایی بودند که مثل من جنگیدن و زمین خوردند، ولی دوباره بلند شدند و حالا دست مرا گرفتند.
من فقط یک همسفر بودم، یک زخم خورده؛ دلم گرفته بود، اما امیدوار بودم! امیدوار به اینکه شاید حمیدرضا روزی بتواند لبخند واقعی بزند. یاد گرفتم صبور باشم، درک کنم و ببخشم. کنگره۶۰ به من یاد داد همسفر بودن یعنی؛ ستون بودن، نه سایه بودن بر سرمسافرت. دیدن مسافرم که با شجاعت مسیر درمان را طی میکرد، برای من افتخار بود. از اینکه هر بار میدیدم به موقع در لژیون خود حضور دارد، دلم گرم میشدم. فهمیدم طلوعی دیگر فقط سیدی نیست، بلکه حقیقت زنده است.
کنگره۶۰ برای من نه تنها جای آموزش بود، بلکه مامنی بود برای ترمیم روح زخمی و خسته من. جایی که دوباره من بهار شدم. اکنون با افتخار میگویم من همسفر حمیدرضا هستم. نه تنها در مسیر درمان همراهش شدم، بلکه خودم هم نجات پیدا کردم. از راهنمایم و از خدمتگزاران کنگره۶۰ سپاسگزارم و بیشتر از آن از خودمان که تصمیم گرفتیم بمانیم، بجنگیم و دوباره زندگی کنیم.
ویرایش و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون دوم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی ستارخان
- تعداد بازدید از این مطلب :
81