دلنوشتهای از دل تاریکی تا روشنایی
امروز خیلی ناگهانی پرت شدم به دوران تاریک زندگیم؛ دوران سخت و طاقتفرسایی که حالا، گذشتهی دیروز، تبدیل شده به بزرگترین معجزه زندگی من. شاید اگر آن روزهای دشوار بر من نمیگذشت، امروز در این آرامش و زندگی قرار نداشتم. با کلی امید و آرزو ازدواج کردم؛ با کسی که واقعاً دوستش داشتم. همه چیز در ظاهر خیلی قشنگ بود: از نظر مالی در شرایط خوبی بودیم، اما همسرم بهشدت عصبی و پرخاشگر بود. گفته بود مشکلات عصبی دارد و تحت درمان روانپزشک بوده و افسردگی شدید را پشت سر گذاشته است. زندگی میکردیم؛ اما چه زندگیای...
هیچوقت نمیتوانستیم با هم حرف بزنیم. هر مکالمهای به دعوا ختم میشد. دعواهایی با کتک و بددهنی که انگار سبک زندگیمان شده بود. پول، خانه، ماشین، مسافرت، خرید... همه چیز بود، اما فقط در ظاهر. باطنی سرد، بیروح و آزاردهنده داشت. کمکم ورق برگشت. مشکلات مالی هم اضافه شد، اما آنقدر مشکلات اخلاقی داشتیم که دیگر مسائل مالی به چشم نمیآمد. هر آنچه داشتیم از دست رفت. مستأجر شدیم. با کرایههای عقبافتاده، و مجبور به فروختن وسایل خانه شدیم. شرایط بدتر و بدتر شد. همسرم عصبیتر، پرخاشگرتر، و منزویتر شد. شبها دیر میآمد، وقتی هم که میآمد تا ظهر میخوابید. آرامآرام آن ظاهر قشنگ هم زشت شد.
باردار بودم که متوجه شدم همسرم یک مصرفکنندهی تمامعیار است؛ نه شغلی در کار بود، نه تلاشی... فقط مصرف و غیبت. نه راه پیش داشتم، نه راه پس. زندگی که عاشقش بودم، کودکی در راه و فشارهای روحی و روانیای که تحملشان ممکن نبود. باتلاقی بود که هر لحظه بیشتر فرو میرفتم. ده روز مانده به تولد دخترم بود که بعد از چند ترک ناموفق در خانه، با مصرف قرص و متادون، اوضاع بدتر شد. تا اینکه با جایی به نام کنگره۶۰ آشنا شدیم. همسرم کلاسها را شروع کرد؛ ولی اختلافها، تنشها و پرخاشها بدتر شده بود. بالاخره آن دعوای بزرگ اتفاق افتاد... ما را ترک کرد. من ماندم و یک نوزاد ۳۶ روزه و دلی که شکسته بود.
به خانهی پدرم برگشتم. شش ماه گذشت... شش ماهی که انگار سالها طول کشید. روانم خسته، ذهنم آشفته، پر از تخریب و حسهای آلوده بود. اما کمکم، کنگره در او اثر گذاشت، برگشت دنبالمان. وقتی برگشتیم، از لحاظ مالی هیچچیز نمانده بود. فقط انبوهی بدهی. حتی یخچال خانه هم خالی بود. اما دلمان روشن شده بود. یکی به ما لطف کرد و خانهی خالیاش را در اختیارمان گذاشت تا بتوانیم دوباره زندگی کنیم. درست است که هیچ امکاناتی نداشتیم، اما تغییرهای مسافرم، آرامتر شدنهایش، یک امیدی در دلم روشن کرد. توکل کردم به این مسیر و خدا ایمان آوردم. مهمترین درسی که گرفتیم، درک حضور پررنگ خداوند در زندگیمان بود. مسافرم در مسیرش چند بار لغزید، ولی همان زمین خوردنها، همان بلند شدنها و گریز زدنهایش در کنگره باعث شد که من هم وارد این مسیر شوم.
با یک بچهی یکساله، سختیها را پشت سر گذاشتیم. ایمان آوردیم، توکل کردیم، صبر کردیم… و حالا، دیگر آن آدمهای گذشته نیستیم. نه من، نه مسافرم. این آرامش امروزمان را مدیون کنگره۶۰ هستیم. مدیون آموزشها، مدیون راه و مسیر درستی که نشانمان داد. زندگیمان بعد از رهایی، پر از آرامش و عشق شده. هنوز سختی هست، اما کنار هم و با باور و امید، زندگی میکنیم. هرچقدر هم در کنگره خدمت کنم، باز هم نمیتوانم این "احیای دوباره" را جبران کنم. شکرگزار خداوند هستم که اذن ورود به این مسیر را به ما داد و از جناب مهندس دژاکام و خانوادهی محترمشان با تمام وجود سپاسگزارم.
نویسنده: همسفر سوگند رهجوی راهنما همسفر شهناز (لژیون سوم)
رابط خبری: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر شهناز (لژیون سوم)
ویراستار: همسفر الهام رهجوی راهنما همسفر ژیلا (لژیون اول) دبیر اول
ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر ژیلا (لژیون اول) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی صفادشت
- تعداد بازدید از این مطلب :
115