English Version
This Site Is Available In English

📕 دلنوشته 📕

📕 دلنوشته 📕

باوری است در ناباوری اینکه از امروز فقط یک هفته مانده به تحویل سال نو برای من. برای سفر دوم شدن و

چقدر این دوم شدن حال خوشی دارد. 

شاید ندانید که حالا بر روی یک گرم سی روز هستم.

وقتی تصمیم گرفتم درمان را شروع کنم، فقط یک چیز توی سرم بود: 

خسته‌ام و درمانده و به شدت ناامید!؟

در دلم فقط خدا خدا می‌کردم که کی می‌شود روزی صبح بیدار بشوم و به خود بگویم نیازی به هیچ چیز نیست.

دنبال معجزه بودم.

آن زمان نه از درد خماری نه از زخم اعتیاد نه از بی صدا شکستن دل عزیزانی که کنارم مانده بودند و شاهد زردی و پژمردگی‌ام بودند.

گویی همه می‌دانستند من چه به روز خود آورده‌ام جز خودم.

ظاهراً رسم بر این است معتاد خود آخر بفهمد نامش چه شده.

از انواع آنتی ایکس تا رسیدن به متادون، این آخری وحشتناک مرا به چهار میخ کشیده بود! با این خیال که درمان است، نجات است، راهی برای بازگشت است.

ولی چه فایده وقتی فقط جای چاله را با چاهی عمیق‌تر عوض کرده بودم!

روزهایی آمد که فهمیدم اسیرم.

نه توان رفتن داشتم، نه پایی برای برگشتن.

نه جرأت نه صداقت و نه قدرت تصمیم‌گیری.

باید بلند می‌شدم و خودم را معرفی می‌کردم و کردم؟

سلام دوستان محسن هستم یک تازه وارد.

 آن‌جا بود که دستی مرا گرفت.

دست کسی که خودش روزی حتما حتما یک مسافر بود.

اسمش حالا امروز راهنماست.

گفت: اگر واقعاً می‌خواهی درمان بشوی باید از خودت شروع کنی نه از دارو.

و با تحکم گفت اگر بخاطر اطرافیانت آمدی بلند‌شو برو

تو باید اول به خودت کمک کنی.

قدم گذاشتم به کنگره ۶۰.

جایی که «سفر» را یاد گرفتم...

نه سفری به بیرون، بلکه سفری به درون خودم. اولین مرحله، «پذیرش» بود. اینکه من بیمارم اما ناتوان نیستم. اینکه مسئولیت وضعیت فعلی‌ام را بپذیرم، نه مقصر پیدا کنم.

بعد یاد گرفتم «آموزش» یعنی چراغ راه.

یعنی اگر ندانی کجایی، نمی‌توانی بروی کجا...

بعد از آن «نظم» آمد، «تعهد»، «آموزش ».

یادگرفتم باید در سفر، صبور باشم و گوش به فرمان راهنمای بزرگوارم.

 درمان، ورد‌خواندن نیست، جادو نیست؛ ساختن است… آهسته، و ذره ذره اما عمیق.

چرا که مسیری را که سال‌ها رفته بودم را نمی‌شود یک شب بازگشت، گام به گام، ذره ذره، چه خوش اقبال بودم که در تمام این مراحل، خانواده‌ام کنارم بودند. نگران اما امیدوار.

گاهی ساکت، اما همیشه دعاگوی من.

امروز نامشان همسفر است.

امروز... امروز می‌توانم با صدای بلند بگویم:!

وابستگی، دیگر هویتم نیست.

من، در مسیر درمانم… هنوز اول راه، اما با چشمانی باز و دلی روشن با پوستی روشن و رنگی که دیگر زرد نیست.

خدایا:

شکرت برای این مسیر. شکرت برای این آگاهی. شکرت برای خانواده‌ای که هنوز با عشق نگاهم می‌کنند...

سفر اول به تحویل می‌رسد 

و سفر دوم شروعی است از فهم درست جهان بینی، کاش فهمیده باشم، کاش آموخته باشم، کاش فهمیده باشم هر آنچه را که راهنمایم سخاوتمندانه آموخت. یاد ایام سربازی بخیر، یک گرم سی روز نبود ؟؟؟

بله هستند خیلی‌ها هستند هزاران نفر مثل من برای رسیدن، برای سفر دومی شدن. سفر سوم خدا داند.

با تشکر و قدردانی از بنیان کنگره۶۰، راهنماها و خدمت‌گزاران کنگره و نمایندگی ابوریجان.

مسافر محسن لژیون ۲۰

رابط خبری و پیگیری مسافر مجید لژیون ۷

مسئول سایت مسافر حامد

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .