دلنوشته همسفر زهرا
قبل از ورود به کنگره، زندگیام پر از تشویش و نگرانی و استرس بود، و به جایی رسیدم که دچار افسردگی شدم. هر زمانی از مسافرم میخواستم ترک کند، هر بار امتناع میکرد، مدام در حال بحث و جدال بودیم، حتی به جایی رسیده بود که اعتیاد مسافرم به زندگی و تحصیلات فرزندانمان هم آسیب رساند و تلاشهای من به بنبست میرسید.
زمانیکه مواد مصرف میکرد در حالت عادی نبود و به خاطر مصرف و خرید مواد مثل: شیشه، کراک و ....چند بار هم به زندان رفت.
آسیبهای فراوانی از لحاظ روحی به من وارد شد شب و روز نداشتم و مدام درحال گریه، زجر و عذاب بودم، و معترض به درگاه خداوند که چه کاری انجام دهم؟ خودت کمکم کن.
بعد از تعطیلات عید نوروز بود که خواهر مسافرم کنگره را معرفی کرد. من و مسافرم وارد کنگره۶۰ شدیم. برای من روز اول فضای عجیبی بود و همه همدیگر را به آغوش میگرفتند، من در آن مکان به آرامش خاصی رسیدم و خیلی امیدوار شدم.
آغاز سفر من و مسافرم پانزدهم فروردین بود، که به مرور زمان با آموزشها در کنگره۶۰ متوجه شدم، من و مسافرم تنها نیستیم، و در واقع مسافران زیادی به آرامش نسبی رسیدند، که با راهنمایی و حرفهای زیبایشان به من امیدواری دادند، با صبوری به درد و دل من گوش میکردند و به من دلداری میدادند: صبور باش!
من هم از زمانی که فرمانبردار راهنمای خود بودم به آرامش خاص رسیدم، از راهنمای عزیزم آموختم، این مسیری که ادامه میدهم، را به آرامی پیش بروم و رها سازم؛ زیرا روزگاری که در تاریکی و ظلمت سپری کردم، اگر آن روزها را تجربه نمیکردم اکنون این حال خوش را نداشتم.
در طول مصرف مسافرم با مشکلات و سختیهای زیادی مواجه بودم و بلد نبودم با یک مصرفکننده چگونه رفتار کنم، تا از راهنمای گرامی آموختم که چگونه با مسافرم رفتار کنم. راهنمای مهربان حال خوشم امروزم را مدیون صبر و از خود گذشتگی شما میدانم و برایتان دعای خیر میکنم و اکنون خداوند را سپاسگزارم، که با این مکان آشنا شدم.
نویسنده: همسفر زهرا
رابطخبری: همسفر پروانه رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون اول)
ویراستاری و ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون اول)
- تعداد بازدید از این مطلب :
36