به نام قدرت مطلق الله
من این روز قشنگ را به همه همسفران و مسافران، بخصوص استاد دژاکام، استاد امین، خانم آنی و خانم شانی تبریک میگویم. به نظر من مسافر و همسفر در کنار یکدیگر باهم کامل میشوند، رشد میکنند و باعث آرامش یکدیگر میشوند. آنها همچون دو قطب مثبت و منفی آهنربا هستند که همدیگر را جذب و دفع میکنند؛ پس همسفر باید خودش را آرامآرام به مسافر نزدیک کند. همسفر قطب مثبت و مسافر قطب منفی آهنربا است.
همسفر؛ باید بتواند نیرویی که خداوند در درون او بذرش را کاشته و آن بذر مهربانی و بخشش است در ضمیر و بطن مسافرش بپاشد. پاشیده شدن بذرهای اعتیاد که مانند علف هرز تمام جسم، روان و جهانبینی مسافر را فراگرفته است و آنها را به سرزمین تاریک و شیطانی و مخوف و ترسناک اعتیاد برده است با آنها همراه شویم تا پلهپله و ذرهذره آنها را به نور الهی و روشنایی وزندگی هدایت کنیم.
در این راه یک همسفر باید کفشهای آهنین و دلی پر از آرامش، آسایش، امید و قدرتی همچون کوه دماوند و استقامتی چون سرو داشته باشد تا بتواند بال پروازی برای مسافرش باشد. قبل از کنگره و آشنایی با کنگره من بدتر از مسافرم تخریب داشتم. هرروز که آغاز میشد فقط میخواستم خراب کنم و با ویرانگری خودم بهاصطلاح خود را آرام میکردم.
برای من کانون گرم خانواده و فرزندان مهم نبودند. من یک آدم خودخواه و متکبر بودم و با کوچکترین کار انتظار داشتم از من قدردانی شود، این باعث غرور و تکبر در من میشد. این غرور وسیلهای بود که در دست میگرفتم و در یک جای دیگر چون پتکی بر سر مسافرم میزدم. به خیال خودم دلم را خنک میکردم و آرامش و آسایش زندگیام را میگرفتم، بعد مثل دیوانهها با خودم و در تنهاییم مینشستم، ساعتها گریه میکردم. زمین و زمان را مقصر میدانستم و میگفتم: ای خدا! چرا من و چرا زندگی من؟ مگر من چه گناهی کردم در این زندگی هستم؟ همه را سرزنش میکردم.
یادم میآید هر بار که مسافرم میخواست از دام اعتیاد خودش را رها کند، من چنان تخم ناامیدی را در دلش میکاشتم، میگفتم: تو میروی دوباره مثل اولت میشوی، تو نمیتوانی، تو فقط میخواهی پولخرجکنی، دوباره شروع میکنی. تمام پلههای امید را پشت سرش خراب میکردم؛ چون من خودم صورتمسئله اعتیاد را بلد نبودم؛ چون من به آن جهانبینی که استاد امین میگویند، نرسیده بودم؛ چون من یک فرد با خیالات واهی و خانهخرابکن بودم.
من در یک نگاه تمام سیستم مسافرم را به هم میزدم و او را از همهچیز فراری میدادم. من دستانم را به سویش دراز میکردم؛ ولی این دستهای من چتر بر سرش نمیشد؛ بلکه او را از خودم دور میکردم. دستهای من گرم صمیمی نبود، آغوشم گرم نبود و محبتم از صمیم قلب نبود؛ چون در قلب من خون محبت، عشق جریان نداشت.
من مثل مردهای متحرک بودم و خانهام مثل جنگل با درختان سر به فلک کشیده؛ ولی خشک و آسمان خانهام تاریک، تار و بدون فروغ و ستاره بود. خورشید در خانهٔ من همیشه پشت ابر سیاه خیمه میزد. من با تمام ناآگاهی دست رد بر سینهاش میزدم. خندههای ما از صد تا گریه بدتر بود. نفرت، کینه، خشم و حسادت همهجا بود.
قبل از کنگره، کسی که سفر میکند، هیچوقت نمیداند آیا سالم به مقصد میرسد یا نه؟ در کنگره سفر ما مقصد شیرین و سلامتی دارد. خدا را از این بابت شاکر و سپاسگزارم و همچنین از همهٔ اعضای کنگره سپاسگزاری میکنم.
منبع: دل نوشته
نویسنده: همسفر زینت رهجوی راهنما همسفر میترا (لژیون اول)
رابط خبری: همسفر معصومه رهجوی راهنما همسفر میترا (لژیون اول)
ویرایش: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون هشتم)
ارسال: همسفر فائزه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی تخت جمشید
- تعداد بازدید از این مطلب :
180