آنچه باور است محبت است و آنچه نیست، ظروف تهی است. چند روزیست که ذهنم درگیر این جمله است، به نظر من زندگی بدون محبت و عشق بیمعناست. من قبل از آمدنم به این مکان مقدس، فکر میکردم صبوریکردن و سکوتکردن، محبت است. از بوی دود متنفر بودم، چگونه میتوانستم وجود یک مصرفکننده را در کنارم تحمل کنم؟ راهی جز طلاق به ذهنم نمیرسید؛ اما سرگردان بودم؛ چون از طرفی دلم نمیخواست فرزندانم را درگیر این مسئله کنم و از طرفی دیگر همسرم را عاشقانه دوست داشتم.
دلم نمیخواست زندگی که با وجود مشکلات فراوان و با چنگ و دندان حفظ کرده بودم را به آسانی از دست بدهم. نمیدانستم کاری انجام بدهم، تنها کاری که از دستم برمیآمد، این بود که اجازه ندادم خانوادهام از این موضوع باخبر بشوند؛ چون دوست نداشتم به همسرم به چشم یک مصرفکننده نگاه کنند.
همیشه سعی میکردم برای فرزندانم، کمبودهایی که از جانب پدرشان بود جبران کنم و در مقابل همسرم فقط سکوت میکردم تا جایی که احساس کردم دیگر زهرایی وجود ندارد. خودم را وقف زندگی کرده بودم، یک روز درون کشوی میز دنبال چیزی میگشتم، عکس قبل از ازدواجم را دیدم. خیلی برایم غریبه بود، نمیدانستم من، من واقعی هستم، یا کسی که داخل عکس است! صورتی شاداب و چهره گل انداخته مشاهده کردم و نگاهی به آینه انداختم، صورتی پژمرده، رنگپریده و تارهای سفید، از لابهلای موهایم خودشان را به رخ میکشیدند. اشکهایم بیاختیار از چشمانم سرازیر شدند.
چقدر دلم برای خودم تنگ شده بود؛ اما راه چارهای نداشتم. وقتی به جدایی فکر میکردم، بدنم به لرزه میافتاد، گوشهگیر و منزویشده بودم. خواب، خوراکم و افکارم پوسیده شده بود که خدایا تاوان کدام گناهم، تحمل این همه درد و رنج است؟ بعد از مدتی متوجه شدم که همسرم به کنگره میآید.
از من درخواست کردند تا او را همراهی کنم؛ ولی گفتم من مشکلی ندارم و احتیاجی به کلاس ندارم. بین عقل و نفس اماره انتخاب سخت بود، عاقبت عقلم پیروز شد. با اسرار زیاد همسرم، یک جلسه به کنگره۶۰ آمدم. وقتی به جلسه وارد شدم، افرادی را دیدم که همه شال سفید بر سر داشتند. نشستم، فردی آنجا بود که بدون اغراق میگویم، با افراد چون مادری مهربان صحبت میکرد. آنجا درک کردم که افراد زیادی هستند که مشکلشان شبیه من است؛ اما حالشان خوب است. جلسه تمام شد، حس خوبی داشتم، جلسهها را دنبال کردم، یک سال از آن روز میگذرد و من شکرگزار خداوند هستم که تصمیم اشتباه نگرفتم. توانستم با محبت فراوان راهنما و هم لژیونیهایم، راه خودم را پیدا کنم. الان در حال ورزش کردن هستم و از اینکه برای خودم وقت میگذارم خوشحال هستم.
من درک کردم که محبت واقعی، صبوری و سکوت در برابر ظلم نیست، محبت، همراه شدن برای بهتر شدن است. دانستم که من همسفر باید بال پرواز مسافرم شوم، برای سفری که هم سخت و هم آسان است تا به آرامش و رهایی برسم.
من محبت واقعی را زمانی در کنگره درک کردم که جناب آقای مهندس که بنیان کنگره۶۰ هستند تا راهنمایان، مرزبانان، ایجنت، اسیسانت و همه خدمتگزاران بدون دریافت هیچوجهی، محبت، عشق و وقت خود را نثار میکنند تا حالخوش نصیب خودشان و دیگران کنند. به اعتقاد من، خداوند بذر محبت و عشق را از روز ازل در وجود همه مخلوقاتش نهاده است؛ اما چیزی که مهم است، این است که چگونه محبت کنیم؟ تا هم حال خودمان و هم حال دیگران خوب باشد.
نویسنده و تایپ: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر یگانه (لژیون بیست و یکم)
ویرایش: همسفر طیبه رهجوی راهنما همسفر یگانه (لژیون بیست و یکم)
عکاس: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر نجمه (لژیون هشتم)
ویراستار: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون هجدهم) دبیر سایت
ارسال: همسفر آرزو رهجوی راهنما همسفر هاجر (لژیون هفتم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی میرداماد اصفهان
- تعداد بازدید از این مطلب :
151