همسفر شیرین و مسافرشان با تخریب ۲۵ سال آنتی ایکس مصرفی قرص متادون وارد کنگره شدند. مدت ۱۲ ماه به روش DST و داروی OT به راهنمایی مسافر محمد و همسفر باران سفر کردند. هم اکنون ۷ سال و ۴ ماه و ۲۰ روز که با دستان پر توان آقای مهندس آزاد و رها هستند. ورزش در کنگره تنیس روی میز است.
لطفاً این جمله را برای ما باز کنید آنچه باور است محبت است و آنچه نیست ظروف تهی است؟
آن چیزیکه روی آن میشود حساب کرد؛ واقعی است، بقاء دارد و در هستی شامل فنا نمیشود؛ آن عمل، کار یا حرفی است که امواج از آن ساطع میشود. اگر محبت را یک جام در نظر بگیریم؛ داخلش عشق است، امواج مثبت است و جاذبه مثبت است و همه اینها وجود دارند و آن چیزی که این محبت را داشته باشد، میماند و مابقی محکوم به فنا هستند؛ یعنی آن عملی که من انجام میدهم؛ اگر امواج محبت داخلش نباشد در طول زمان، حالا چه زود و چه دور نابود میشود و فایده ندارد. انسانی که محبت درونش وجود ندارد تار و پودش از جنس محبت نشده و محکوم به نابودی است. اگر من برای یک فعلی تلاش کنم و بخواهم این فعل ماندگار باشد؛ اگر محبت داخلش نباشد یک تلاش بیهوده است و از بین میرود. آقای مهندس میفرمایند: همه پیامبران چندین هزار سال از رسالتی که انجام دادهاند میگذرد؛ اما بعد از مرگشان هنوز نام و فعلشان زنده است؛ فعل پیامبر اسلام بود؛ اسلام زنده است چرا زنده است؟ بهخاطر اینکه تار و پود این فعل از محبت بود. کائنات کارش این است و اینها را از بین نمیبرد و نگهداری میکند؛ اما تلاش میکند که اگر آن فعل از جنس کینه، نفرت، دافعه و انرژی منفی باشد، آنها را از بین میبرد؛ انسانی هم که از جنس منفی و از جنس نفرت است خودش نابود میشود؛ سیستم هستی این مدلی است و برای اینکه آن را نگهدارد، هزینه نمیکند؛ چون بهدرد نمیخورد. فعلی که منفی است و انسانی که منفی است و هنوز از جنس عشق و محبت نشده به کار هستی نمیآید و هستی هزینهای نمیکند برای اینکه بخواهد این انسان منفی را نگه دارد و اینجا تمثیلش را که میگویند مثل ظرف تو خالی است. حالا یک ظرف تو خالی را جلوی من بگذارند؛ فرقی به حال من نمیکند، من را پر و سیر نمیکند؛ انسانی هم که کنار من قرار گرفته اگر از جنس کینه و نفرت باشد؛ یعنی جنسی جدای از محبت و حالا تعلقات محبت، این کاری برای من نمیتواند بکند فقط حال من را بد و بدتر میکند. انسانی هم که ظرفش خالی است و کنارت است؛ یک وقتهایی دلت خوش است اگر من حالا خیلی غم دارم یکی کنارم هست؛ ولی میبینی آن کس اصلاً مانند یک ظرف خالی است؛ بهخاطر اینکه جنسش از محبت نیست؛ بهخاطر اینکه تار و پودی که درونش است، بر عکس محبت است که این از نفرت و ضد ارزش است و در ادامه کائنات و هستی برای نگهداری اینها هیچ کار و تلاشی نمیکند؛ پس محکوم هستند به نابودی و در ادامه حتی نابود هم میشوند.
یکی از جملات آقای مهندس که برای شما در مسیر زندگی تاثیرگذار بوده است را بفرماييد؟
یکی از جملاتی که آقای مهندس فرمودند و در زندگی من واقعاً نقش بازی کرد و خیلی جاها در واقع نجاتم داد، مخصوصاً در سختترین شرایطی که در ۱۰ سال اخیر داشتم؛ جملهای است که ایشان در مورد عدالت میفرمایند: در هر جایگاهی که انسان قرار دارد؛ هر چهقدر سخت، بحرانی و طاقتفرسا باشد و هر چهقدر آن شرایط واقعاً تحمل ناپذیر باشد؛ اما جای تو آن جا است، دقیقاً عادلانهترین حالت است برای تو، چون نیاز تو در این شرایط است و این برای من خیلی خیلی مفید بود بهخاطر اینکه بهطرز عجیبی این حرف را باور کردم؛ شاید خیلی وقتها انسانها باور نمیکنند و دوست ندارند باور کنند؛ ولی من در بدترین و سختترین شرایط عمرم، این جمله به شدت به دادم رسید و به طرز عجیبی باور نمیکردم و آن این است که حق و جای من همین الآن این جاست و چون باورش کردم، جنگیدم و از آن بیرون آمدم؛ جملهای که پذیرش آن سخت است، ولی من نمیدانم چرا؟ ولی واقعاً اولین باری که شنیدم خیلی به دلم نشست و باورش کردم؛ گر چه خیلی وقتها بدتر از سنگ هم بر سر من باریده؛ اما همیشه با وجود این شال حالم خوب است؛ وقتی حالم خوب است که هیچ چیز در اطراف و روزگارم خوب نیست، اما نعمت خیلی بزرگی است؛ الهی شکر به خاطرش. امیدوارم و از خدا میخواهم روزیتان شود و این حرفهایی که میزنم را با آنها زندگی و تجربه کنید.
در مورد تجربیات خودتان به عنوان شخصی که ۴ سال در جایگاه راهنمایی خدمت کردهاید برایمان توضیح دهید؟
درباره توشه ۴ سالهای که در خدمت راهنمایی داشتم؛ من خودم به شدت راضی هستم از این کاری که انجام دادم، مفیدترین عملی بود که در این حلقه از حیاتم انجام دادم، شاید و فکر میکنم قطعاً در چندین و چندین حلقه حیات، ولی خب چون یادم نمیآید نمیتوانم آنها را بگویم؛ یعنی آنقدر من از این کار راضی هستم که اگر به من بگویند برگرد و دوباره بنشین و بخوان؛ ولی تلاشی که این دفعه باید بکنی صد برابر از دفعه قبل است؛ من این کار را حتماً انجام میدادم. تجربهاش به شدت تجربه مفید بود؛ یک سفری که حالا به معنای واقعی نمیتوانم بگویم عمق زیادی داشته؛ ولی یک سفر با عمق کم، یک سفر از نادانی به دانایی بود، واقعاً من با این جمله زندگی کردم، سفری از حقارت به طرف سر افرازی. تمام این ۴ سال من تلاش کردم که آن دسته از افرادی که خداوند دست من به امانت سپرده بود، امانتدار خوبی باشم و نقش مثبتی در سرنوشتشان داشته باشم؛ تجربه بینهایت قشنگی بود خوبی این تجربه را نمیشود به زبان گفت، یک چیزهایی هستند که با اندازههای زمینی نمیشود اندازهشان را گفت؛ یعنی واقعا اندازهای ندارد، از همان روز اول تا به الان خیلیخیلی خوب بود؛ اگر از خداوند یکچیز برای خودم بخواهم قطعاً همین تجربه است. گاهی اوقات من فکر میکنم؛ خوبیهای هستی اینقدر زیادند که من انسان فقط یک مقدار خیلی کم آنها را تجربه کردم؛ پس اگر اینقدر خوب است، پس سختیهای دیگر چه هستند؟ تجربه فوقالعادهای بود؛ تجربهای که غم و شادی خیلی زیادی داخل آن است، به هرحال نمیگویم خستگی ندارد؛ ولی یک چیز عجیبی است که برای من اینطور بود که هر چه بیشتر خسته میشدم؛ بیشتر سرحال میشدم، هیچوقت از آن جنس خستگی که همه میشناسیم، آنطور خسته نشدم و در این ۴ سال تجربهاش نکردم، یعنی تایم زیادی برایش گذاشتم و میگذارم و خود این تجربه باعث شد که من اکثر روزها چیزی حدود ۴، ۵ ساعت مطالعه برای کنگره، سیدیها و حالا منابع کنگره داشته باشم و خیلی از این کار راضی هستم و هرچهقدر که بیشتر انجام بدهم؛ حالا به جای اینکه آدم را بیشتر خسته کند؛ آدم را بیشتر سرزنده میکند. اینکه گفتم غم زیادی داخلش است؛ بار رهجویی است که خیلی وقتها رهجوها مشکل دارند و خیلی بیشتر از اینکه حالشان خوب باشد؛ حالشان خوب نیست و همیشه اینطور است که یک وقتهایی نمیآیند بگویند، یک وقتهایی هست که راهنما بارشان را به دوش میکشد و نه تنها مسائل زندگی و سختیهای خودت را داری؛ همیشه یک مقداری از شانهات را برای بار رهجوها خالی گذاشتهای و این اتفاق میافتد؛ ولی این غمناک و ناراحتکننده نیست؛ مثل این میماند که شما داوطلبانه رفتید به انسانی کمک کردید که شما میدانید به کمک نیاز دارد، خسته میشوید؛ ولی خستگیاش از یک جنس دیگری است، یعنی از این کار راضی هستید و احساس سبکی میکنید؛ واقعاً در این ۴ سال، هر سالی که گذشت نسبت به سال قبل سبکتر بودم، احساس و دریافت فوق العاده بهتری داشتم؛ اگر جایگاههای جدید سمت من میآیند؛ خیلی خوب است. خیلی خوشحال هستم به هرحال در هر جایگاهی احساس میکنم پختهتر میشوم، بیشتر یاد میگیرم و تجربه فوق العادهای بود؛ مفیدترین تجربهایکه میتوانم به جرأت بگویم از روز الست تا به حال تجربهاش کردهام همین است. در ادامه ایجنتی پارک هم خیلی خوب است و آن هم واقعاً حال آدم را خوب میکند و دریافتهای خیلی زیادی را هم در این جایگاه دارم؛ واقعاً خیلی خدا را به خاطرشان شکر میکنم. همین که انسان فکر کند که حال خوشی که یک رهجو دارد و به آن رسیده من هم یک سهمی در آن دارم و این همان احیاء کردن است. خداوند میگوید: وقتی یک نفر را احیاء کردی فرقی نمیکند؛ با اینکه همه را احیاء کرده باشید، یعنی اینقدر لیاقت داشتید که خداوند تو را جزء احیاءگرها قرار داده است. آقای امین میفرمایند: هزینهاش را من قبلاً پرداخت کردم و این بازی راهنمایی از کجا شروع شده تا الآن که به اینجا رسیده؛ ولی بازی خیلی قشنگی است و من به شدت راضی هستم و خیلی خدا را شکر میکنم. هیچوقت نمیخواهم از این بازی بیرون بروم و نمیروم به هر قیمتی داخل این بازی میمانم؛ حتی اگر قیمتی که بخواهم بدهم خیلی سنگین باشد. روزی که در این جایگاه قرار گرفتم و شال دریافت کردم؛ یادم است که این جمله را شنیدم که میگویند: خیلی سخت به این جایگاه رسیدم؛ واقعاً در شرایط سختی توانستم، بخوانم و قبول شوم، اما همیشه میگفتم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد این شال را زمین نمیگذارم و هنوز هم این حرف را میزنم.

اگر عشق و محبت نبود چه اتفاقی برای هستی میافتاد؟
اگر عشق و محبت نبود؛ هستی از ابتدا شکل نمیگرفت، کلاً چیزی وجود نداشت؛ چون تا زمانی که قدرت جاذبه نباشد، چیزی، چیزی را جذب نمیکند؛ سلولها و مولکولها بههم نمیچسبند؛ اگر عشق و محبت وجود نداشت، اولین ذره هم شکل نمیگرفت؛ اولین ذرهای که شکل گرفت، امواجی بودند که فشرده شدند و در کنار همدیگر قرار گرفتند و اولین اتم را ساختند، آنها را قدرت جاذبه کنار همدیگر قرار داد؛ قدرت جاذبه یعنی عشق، خداوند در دل امواج، عشق را قرار داد؛ عشق باعث شد که اینها کنار همدیگر قرار بگیرند و بعد داستان بیگبنگ اتفاق بیفتد، تغییرها و تبدیلها انجام شود و هستی شکل گرفت، گازها، مایعات، جامدات، گیاهان، حیوانات و در نهایت انسان به وجود آمد. اگر عشق وجود نداشت و اگر جاذبه را خداوند در دل این امواج قرار نمیداد؛ اینها کنار هم جمع نمیشدند؛ همین الآن هم در هستی به همین صورت است، مثلاً هر کس که زحمت میکشد و کشیده است و یک عمر تلاش کرده است به خاطر این است که بتواند یک چیزی را به وجود بیاورد که به درد بشریت بخورد و در اختیار بشریت قرار بدهد؛ اگر عشق به انسانها نبود، برای چه باید این کار را میکرد؟ انسانها باید به یکدیگر کمک کنند و میکنند؛ درخت به انسان کمک میکند، پرندهها به هم کمک میکنند، همهچیز به هم کمک میکنند؛ همه بهخاطر عشق است که در هستی به هم خدمت میکنند؛ حالا منهای انسانهایی که به سمت تخریب میروند که اینها هم تعدادشان کم است. دانش و عشق در کنگره هر روز شعاع اضافه میکند و انسانهای زیادی را مبتلای خودش میکند. در مجموع اگر عشق و محبت نبود؛ کلاً هستی شکل نمیگرفت. اگر خداوند بخواهد در یک ثانیه عشق را از هستی بگیرد، همان موقع هستی منهدم میشود و دیگر چیزی برای ادامه نمیماند؛ پس عشق همه جا هست، خداوند عشق است، هستی عشق است، انسان عشق است، موجودات عشق هستند؛ پس از عشق عبور میکنیم و به محبت میرسیم.
برای ما بفرمایید که بیشترین تأثیر را از کدام وادیها گرفتید؟ و آیا در زندگی به آن عمل میکنید؟
وادی که به شدت به شدت روی من تأثیر گذاشته وادی سوم است. از روزی که من شروع به تبدیل شدن به یک انسان دیگر کردم، تغییر کردن و تبدیل شدن به یک شیرین دیگر، کلاً دنیای درون من عوض شد، وقتی بود که من وادی سوم را باور کردم. وادی سوم یعنی اینکه دیگر انتظاری از هیچکس نداشتم و به سراغ خودم آمدم، باورم شد که اگر بخواهم پیشرفت کنم؛ باید به سراغ خودم بیایم و بقیه را رها کردم، یعنی بهتر شدنم زمانی اتفاق میافتد که من تلاش و حرکت کنم نه وقتی که بنشینم و انتظار از این و آن داشته باشم. مشکلات من، مشکلات من هستند، پس آنها را بپذیرم. وادی سوم در زندگی واقعاً به من کمک کرد، دستم را روی زانوی خودم گذاشتم و یا علی گفتم و بلند شدم. من برای هر کاری در زندگی روی خودم حساب میکنم. مثلاً آنقدری خانه تکانی میکنم که از دست خودم بر بیاید و روی مسافرم هم حساب نمیکنم. اگر دانشگاه رفتم برای همه چیز، حتی هزینهها روی خودم حساب کردم، کارهای کنگره را روی خودم حساب میکنم، هر کاری را آنقدری انجام میدهم که خودم بتوانم انجام بدهم. در مجموع این را یاد گرفتم؛ دنیای من را خودم میسازم نه دیگران، مشکلات من را من باید حل کنم نه دیگران، از روزی هم که این کار را کردم؛ دیدم که واقعاً کار درستی بود، چون به سمت پیشرفت رفتم، انتظاراتم را از بقیه حذف کردم و این را یاد گرفتم که کسی اگر کاری برای من میکند محبت است و من اگر کاری برای بقیه انجام میدهم وظیفه است. با این دید پیش رفتم و خیلی خوب بود. بعد از وادی سوم، وادی دوم خیلی به من کمک کرد؛ اینکه فهمیدم من موجود ارزشمندی هستم و آمدهام برای انجام دادن. بقیه وادیها هم که قطعاً خیلی به انسان کمک میکنند؛ وادی اول و چهارم هم خیلی به من کمک کرد؛ در وادی چهارم یاد گرفتم کجا به سراغ خداوند بروم و چیزی از خداوند بخواهم؛ اگر من چیزی از خداوند بخواهم و خودم تمام تلاشم را برایش نکرده باشم حتی خجالت میکشم به خداوند بگویم که آن چیز را به من بدهد، چون من کاری نکردهام. وادی اول هم خیلی به من کمک کرد؛ وادی تفکر، واقعاً تلاش میکنم برای اینکه هر کاری که میخواهم انجام بدهم اول تفکر کنم. این چهار وادی خیلی به من کمک کردند. وادی دوازدهم درختکاری را به من یاد داد؛ در وادی هشتم پیمانی که بستم یکی از اتفاقات خوب زندگی من بود. وادی چهاردهم عشق ورزیدن را به انسان نشان میدهد. در یک جمله میتوانم بگویم از روزی زندگی من شروع شد به عوض شدن که وادی سوم را باور کردم.
یک انسان برای این که به عشق واقعی برسد چه مراحلی را باید طی کند و چگونه؟
اگر بخواهیم از مبحث محبت به این موضوع نگاه کنیم؛ عشق واقعی عشقی است که خداوند عاشق بندهاش میشود و دیگر انتهای عشق این جا است که من می توانم به محبت برسم و یک روند و مسیری است که من باید طی کنم؛ پلههایی را دارد که من باید از آنها بالا بروم؛ در هر پلهای زمانی که امتیاز من به میزان لازم برسد به من اجازه داده میشود که به پله بعدی بروم؛ این روند از عشق انسان به انسان شروع میشود، در واقع عشق مخلوق به مخلوق، حالا الزاماً نه انسان، معمولا از عشق انسان به انسان شروع میشود و بعد انسان در ادامه عاشق یکسری مخلوقاتی غیر از انسان میشود؛ یعنی به جایی میرسم که من گیاهان، طبیعت، حیوانات و اصلاً موجودات دیگر را هم دوست دارم و در ادامه به هر حال یک طور دیگری با خداوند آشنا میشوم و اگر این مسیر را درست بروم؛ در ادامه خداوند عاشق من میشود. اینکه انسان در کدام یک از این پلهها یا مراحل است؛ باید نگاه کنم به اینکه ببینم، انسانهای دیگر نسبت به من چه حسی دارند، آدمی که در مرحله آخر عشق است؛ یعنی جایی است که میگوییم، خداوند عاشق آن آدم است، حالا اینکه آدمهای دیگر واقعاً خودش را دوست دارند؛ نه جایگاه، پست، مقام و ثروتش را یعنی واقعاً خود آن انسان را دوست دارند؛ چون خداوند متجلی میشود در مخلوقاتش و وقتی که مخلوقاتش انسان را دوست دارند، آنوقت است که خداوند آن را دوست دارد و در مرحله اول که گفتم در واقع عشق انسان به انسان شروع میشود و من تصور میکنم؛ شروع همین مرحله هم از جایی است که من بتوانم خودم را دوست داشته باشم؛ یعنی در مرحله اول اگر واقعاً خودم را دوست داشته باشم، بقیه را هم دوست دارم، گاهی اوقات من فکر یا خیال میکنم و یک توهم باطل است که مثلاً خانوادهام را دوست دارم، در حالیکه خودم را دوست ندارم تا وقتی که خودم را دوست نداشته باشم، هیچ کسی را نمی توانم دوست داشته باشم و توهم دوست داشتن دارم؛ اما وقتی خودم را دوست داشته باشم و در ادامه بقیه را هم دوست دارم و از این پله عشق مخلوق به مخلوق میگذرم و میروم در پله عشق مخلوق به خالق و در نهایت میتوانم برسم به عشق خالق به مخلوق که مرحله والا و فوقالعاده سختی است و رسیدن بهآن هم سخت است؛ اما امکانپذیر و داشتیم کسانی که به این مرحله رسیدند؛ کسی که به فرمان عقل نزدیک میشود، به مرحله تسلیم میرسد و آن محبت به معنای واقعی در وجودش قرار دارد و نشانهاش این است که آیا من هستم، چهقدر هستم؟ این است که ببینیم که بندگان خداوند و مخلوقات خداوند چهقدر از من راضی هستند؟ حسشان نسبت به من چگونه است؟ آیا حس دافعه دارند؟ آیا جاذبه است که من را دوست دارند یا ندارند؛ ولی این هم یک نشانه است که میتوانم، متوجه بشوم که کجای پروسه عشق و کجای مسیر عشق قرار دارم.
چه برداشتی از این جمله دارید؟ «عاشق را حساب با عشق است با معشوق چه حساب دارد»
عاشق را حساب با عشق است و کاری با معشوق ندارد؛ همان جریان و اتفاقی است که در راهنمایی میافتد و یکی از زیباترین اتفاقاتش این است که واقعاً یک جایی رو در روی خداوند قرار میگیری؛ دیگر کاری با بندگان خداوند نداری، برای همین است که میگویم؛ هر چه بیشتر در این جایگاه خدمت کنید؛ سر زندهتر میشوید، ساعتهای بیشتری کار میکنید، بیشتر انرژی میگیرید؛ این جریانش است و واقعاً یک شعبدهبازی است و اصلاً یک چیز عجیبی است؛ یعنی انسان احساس میکند که کاری با مخلوق خداوند ندارد و حساب شما مستقیماً با خود خداوند است و اینها قشنگ است و انسان میفهمد؛ یعنی زیباترین قسمت راهنمایی برای من آنجا بود که واسطههای بین من و خداوند کنار رفتند؛ یعنی رو در روی خودت میمانی و خدای خودت و انسان این را متوجه میشود که اگر قرار است برای خداوند کاری انجام دهم؛ باید برای مخلوقاتش انجام بدهم، آنجا که اگر کار برای رهجو انجام دادم؛ طرف حساب من رهجو نیست، کاری با او ندارم، رهجو میخواهد جواب بدهد یا ندهد، حتی میخواهد با بیاحترامی جواب بدهد، گر چه شاید نیاز باشد که با احترام کامل یک باز خوردی را جواب بدهد؛ اما دیگر در مجموع طرف حساب تو آدمها نیستند؛ طرف حسابت خداوند است و او است که به بهترین شکل جواب میدهد و سریع الحساب است؛ یعنی همین معجزهای که میگویم، هیچ چیزی نمیتواند حالت را بد کند، بدون علت خوش هستید، انرژی دارید؛ بدون اینکه دلیل خاصی داشته باشید. من فکر میکنم دلیلش این است که فهم خداوند در زندگی انسان به شدت زیادتر از قبل میشود و شناختت نسبت به خداوند خیلی بیشتر میشود و یک معاملهای است که به طور مستقیم با خداوند انجام میدهید؛ انسان درک میکند که به خاطر خودش انجام میدهد و اگر من دارم به انسانها خدمت میکنم؛ در درجه اول به خاطر خودم است، ولی بعد از آن انسانها را کنار میگذارم و من و خداوند هستیم؛ جریان راهنما هم همین است و حسابش با خداوند است و خداوند هم میدهد؛ یعنی طرف حسابت کسی است که داناترین، بهترین و بخشندهترین است و آنقدر به انسان میبخشد که در یک جمله میتوانم بگویم تو را نسبت به تمام نیستهای خودت هست میکند؛ یعنی هر چیزی را که از او بخواهید به بهترین شکل ممکن در زمان خودش میدهد؛ البته که یک راهنما به جایی میرسد که میتواند صبوری کند به تسلیمی میرسد که اگر در نهایت منفعتش در آن چیز نبود، تسلیم میشود ولیکن دیگر این را درک میکنید که طرف معامله تو کسی است که بزرگترین، بهترین، داناترین است و تو را از همه بیشتر دوست دارد و چه چیزی بهتر از این را میخواهد؛ وقتی طرف حساب من خداوند است آیا عقل من به من میگوید؛ برو خداوند را رها کن و طرف حساب خودت را ۴ تا رهجو قرار بده؟ نه قطعاً این کار را نمیکند و حتماً حتی از نظر مالی هم چیزی که خداوند به من برمیگرداند؛ خیلی بیشتر از چیزی است که رهجو میتوانست به من برگرداند؛ حالا یک بحث مال است؛ اینقدر در زمینههای مختلف خداوند به من بر میگرداند که نهایت ندارد؛ پس اینجاست که من دیگر کاری با رهجو ندارم، گرچه از سمت دیگر هم رهجو باید یکسری مسائل را رعایت کند و او هم اگر رعایت میکند به خاطر خودش است و اگر احترام راهنما را دارد، اگر قدردانی راهنما را میکند، میخواهد خودش این مسائل را یاد بگیرد وگرنه که حساب من راهنما با عشق و با خداوند است و با مخلوق و این معامله اصلاً کاری ندارم.
طراح سؤال و مصاحبه کننده: همسفر زینب رهجوی راهنما همسفر شیرین( لژیون پنجم) و همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر عاطفه (لژیون نهم) و همسفر اعظم رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون یازدهم)
عکاس: همسفر مریم و همسفر رقیه رهجوی راهنما همسفر شیرین (لژیون پنجم)
تایپ: همسفر زینب رهجوی راهنما همسفر شیرین (لژیون پنجم)، همسفر مریم رهجوی راهنما عاطفه (لژیون نهم) و همسفر اعظم رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون یازدهم)
ویراستاری: همسفر پرتو رهجوی راهنما همسفر آسیه (لژیون اول) دبیر سایت
ارسال: همسفر زری نگهبان سایت
همسفران نمایندگی عمانسامانی شهرکرد
- تعداد بازدید از این مطلب :
852