English Version
This Site Is Available In English

رستاخیز یک درخت، از تاریکی تا نور

رستاخیز یک درخت، از تاریکی تا نور

باد سردی می‌وزید. با هر وزش، شاخه‌هایم لرزان و گریزان به سمتی می‌رفتند، گاه تا حدی‌ که صدای شکستنشان را می‌شنیدم. لشکر موریانه‌ها مدام در جانم رژه می‌رفتند، ذره‌ذره مرا می‌خوردند و فروپاشی‌ام را سرعت می‌بخشیدند. میان تنه‌ام، پژواک هوهوی باد طنین‌انداز بود و ترس از سرنگونی در جانم رخنه کرده بود.

ریشه در خاک داشتم؛ اما سستی و تزلزل همراهم بود. دوستانم در کنارم بودند؛ اما آن‌ها با شوق نور، شاخه‌هایشان را به آسمان سپرده بودند. من اما همچون بیدی خمیده بودم؛ نه مجنون، نه رها، نه سبک بلکه اسیر تاریکی و سنگینی.

تاریکی بود و بود تا سرحد خفگی و نیستی تا زمانی که خسته شدم و خواستم نور را ببینم. از میان شاخه‌های خشک و درهم‌تنیده، نوری را یافتم که وجودم را گرم کرد. انگار ذره‌ذره جانم دوباره ساخته می‌شد. جوانه‌ها در دلم رخنه کردند، من درختی فرتوت بودم و دوباره نهالی تازه شدم؛ شکننده اما امیدوار.

می‌خواستم با هدایت باغبانی دلسوز، به‌سوی نور رشد کنم، برگ‌هایم شادابی بیاورند، شاخه‌هایم مأمن گنجشک‌ها شوند و ریشه‌هایم جان بگیرند و حالا دنیا برایم روشن‌تر از همیشه است. نور خورشید بر پیکرم می‌تابد و انعکاس امید در جانم زبانه می‌کشد. امید همان نیرویی که در تاریکی‌ها مرا خم کرد؛ اما نشکست. انگار از درون فریادی مرا به خود می‌خواند: قامتت را راست کن، محکم باش تا آسمان چیزی نمانده است.

اکنون آن نهال نوپا تنومند شده، ریشه‌هایش در زمین استوار است و هیچ تیشه‌ای بر او کارگر نیست. قامت رعنایش بر کائنات دلبری می‌کند، شاخ و برگ‌هایش در میان باد می‌رقصند و آواز رهایی سر می‌دهند و دستی از آسمان به سویم دراز شده است؛ دستی گرم، امن، همچون آغوش مادر، دستی که لمس آن راهی است به سمت نورو به سمت سرچشمه جاودان امید.

نویسنده: همسفر فاطمه رهجوی راهنمای همسفر محبوبه (لژیون چهارم)
ویرایش و ارسال: همسفر مهتاب دبیر سایت
همسفران نمایندگی عطار نیشابوری

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .