روزها و شبها در پی هم میگذشت و من هرروز بیشتر دربند گرههایی بودم که خودم هم نمیدانستم چگونه به دست و پای روحم پیچیدهاند و از جان خستهام چه میخواهند و دردهایی که انگار به جانم سنجاق شده بودند، افکاری که شب و روز در ذهنم میچرخیدند و راهی برای رهایی نمیدیدم. انگار در دایرهای بسته گرفتار بودم، هرچقدر میدویدم بازهم به همان نقطه تاریک، میرسیدم. خسته و ناامید با نفسهای بریده از زندگی بیزار بودم و تنها خواستهای که از خدا داشتم، مرگ بود؛ اما یک روز با ورودم به کنگره، نوری در قلب آن تاریکی جرقه زد و با نوری آشنا شدم که تاریکیها را از تن خستهام زدود. او فرشتهای بود با چشمان گریان و لبهای خندان، او راهنمای تازهواردین من بود و با من حرف میزد و من از او مهر و محبت دریافت میکردم. او ترس را در وجود من دید و به من شجاعت هدیه داد، ناامیدیام را گرفت و با کولهباری از عشق و امید مرا به دست فرشته دیگری سپرد.
گاهی فکر میکنم اگر در آن روزهای تاریک، شما سر راه من قرار نمیگرفتید، دستم را نمیگرفتید و چراغی در مسیرم روشن نمیکردید، امروز کجا بودم؟ راهنمای عزیزم، لحظه ورودم به لژیون فهمیدم که چقدر نمیدانم و از شما آموختم که گرهها را نه نفرت باز میکند و نه فرار از درد؛ بلکه باید رودررو با آنها ایستاد، باید پذیرفت و تغییر کرد. آموختم که رهایی، بریدن از دنیا نیست، بلکه پیدا کردن خود واقعیام است، آن خودی که زیر سالها درد، ترس، تردید و ناامیدی دفن شده بود؛ حالا که به مسیر، نگاه میکنم، میبینم که چقدر تغییر کردهام و چقدر سبکتر شدهام.
دیگر زخمهای گذشته را با خود حمل نمیکنم و در قفس افکار منفی اسیر نیستم. حالا میدانم که هرروز، فرصتی دوباره برای رشد است، برای بهتر شدن، برای رهایی از هر آنچه مرا از زندگی واقعی دور میکند و این حال خوب، گوهری است که با هیچچیزی در دنیا عوضش نمیکنم. من، گمشدهای در دریای طوفانی بودم و شما فانوسی در دوردست که نشانم دادید، امید هنوز زنده است. با صبوریات به من یاد دادی که سقوط، پایان راه نیست، زخمها را میشود مرهم گذاشت، رهایی سفری است به درون، به کشف خودِ تازه، خودی که باورش کردهای. با امیدت، امید را در دلم زنده کردی و ماندن را به من آموختی، تو ماندی، با تمام وجود ماندی، بیمنت، بی چشمداشت، محکم و استوار. کلامت، مرهمی شد بر زخمهایم و حضورت، تکیهگاهی شد در لحظههای بیکسی و تنهاییهایی که با هیچچیز و هیچکس پر نمیشد.
امروز که در این نقطه ایستادهام، میدانم که همسفرم و همراهم بودی در تمام دلشکستگیهایم، دوستی بودی که چراغی از عشق و دانایی در دستانش داشت، مادری بودی که وجودش لبریز از عشق بلاعوض بود. این هفته، تنها بهانهای است برای گفتنِ یک حقیقتِ ساده؛ اما عمیق. سپاسگزارم که بودی، هستی و راه را نشانم دادی. قول میدهم به حرمت نوری که در دلم کاشتی، روزی چراغی شوم برای دیگران. با تمام وجود، از شما سپاسگزارم.
نویسنده: مرزبان همسفر سمیه
ویراستاری: همسفر مهدیه لژیون راهنما همسفر مهرو (لژیون سوم)
ارسال: همسفر مهتاج نگهبان سایت
همسفران نمایندگی اردستان
- تعداد بازدید از این مطلب :
77