دستهایی که کمک میکنند مقدستر از لبهایی هستند که دعا میخوانند. بهراستی چه دستهایی که در کنگره۶۰ به جهت احیاء و نجات انسانها بلند شدند و چه پیوندهای محبتی در جهت پیام انسانیت به یکدیگر متصل شد. چه غل و زنجیرهایی از غم و اندوه و ظلمت از پاهایمان جدا شد و بهجای آن بوتههایی از عشق و امید بر دستهایمان جوانه زد. چه عشقی و چه خدمتی بالاتر از خدمت به خلق و چه فداکاری از این زیباتر.
روزی که با حالی آشفته به کنگره آمدم و خودم را در میان جمعیتی انبوه میدیدم و هیچکس را نمیشناختم با لبخندی زیبا از من استقبال کردی، گویی من را سالها میشناختی و آنجا بود که فهمیدم تو کسی هستی که فرشته نجات من خواهی شد. حس امنیت را به تکتک سلولهای بدنم انتقال دادی و آنجا بود که غمهایم را به دست فراموشی سپردم و فهمیدم اینجا جایی است که باید باشم و فرابگیرم آنچه را که سالها به دنبالش بودم و نمییافتم؛ یعنی آرامش درون را. آنقدر در چهرهات آرامش بود که من را غرق در امیدواری کرد و فهمیدم اینجا، جایی است که باید باشم. با تمام وجود میآموختی، بهراستی که عاشق را حساب با عشق است با معشوق چه حساب؟ و من معنی عشق را از تو آموختم. عشق به انسانها، عشق به خدمت، عشق به خداوند. تو گذشتی از آنچه که هر کسی نمیتواند بگذرد. ساعتها با عشق درس درست زندگیکردن را به ما آموختی، من شاگردی بودم که همیشه آرزو داشتم در آینده استادی چون تو شوم؛ یعنی من هم میتوانم روزی قلبی به بزرگی قلب تو داشته باشم؟ و از وقت و خانواده خود بگذرم و به انسانها خدمت کنم؟ تو برای رسیدن به عشق خالق، به مخلوقش دست یاری رساندی، بهراستی که تو نفسهای زیادی را احیاء نمودی و بدون هیچ مزدی از وقت خود گذشتی و با جانودل آموزش دادی. وقتی دلم غم داشت و مشکلات بر سرم هجوم میآوردند دستهای مادرانهات را بر روی شانهام میگذاشتی و میگفتی صبر کن دنیا همینطور نمیماند تلاش کن و قوی باش ایمان داشته باش. من گویی فقط منتظر بودم اینها را از زبان تو بشنوم.
همیشه راهنماهای شال سبز را میدیدم که باحوصله و دقت رهجویان تازهوارد را جذب میکنند، در قلبم میگفتم: خدایا یعنی من هم میتوانم روزی یک تازهوارد را جذب کنگره کنم؟ وقتی در آزمون راهنمایی شرکت کردم عهدی با خداوند بستم و در دلم بارها نجوا کردم خدایا اگر لیاقت و ظرفیت دارم به من اجازه خدمت به انسانها را عطا کن و هر لحظه منتظر جواب آزمون بودم. اما از جایی که فکرش را نمیکردم شب ولادت امامزمان عیدیام را گرفتم و متوجه شدم راهنمای شال سبز شدهام؛ پس اکنون میگویم: خداوندا من آمادهام به انسانها خدمت کنم و پلهپله آموزش بگیرم این فرصتی است که بنده خوبی برای خداوند باشم و رهجوی خوبی برای کنگره۶۰. خداوند را سپاس میگویم که در این بعد هستی استاد بزرگی چون جناب مهندس دارم و همیشه خود را در کشتی میبینم که ناخدای آن جناب مهندس است کسی که ما را به ساحل امن و آرام هدایت میکند. خداوند را سپاس میگویم که در زمانی زندگی میکنم که کتابها و آثاری مانند کتاب عشق در دست دارم که هر بار هر کدام از وادیها را که میخوانم چیز زیباتری میآموزم. خداوند را سپاس میگویم که در بعدی از هستی زندگی میکنم و مکانی هست که در آن انسانهایی را میبینم که یکی پس از دیگری احیاء میشوند و به آغوش خانواده باز میگردند و بدون هیچ پیوند خونی یکدیگر را در آغوش میگیرند؛ زیرا پیوند عشق در خون آنها جاری گشته است. خداوند را سپاس میگویم که در بعدی از هستی زندگی میکنم که راهنمایانی را میبینم که بدون مزد و منت خدمت خالصانه انجام میدهند. این هفته زیبا را به بنیانگذار کنگره ۶۰ آقای مهندس و تمامی راهنمایان کنگره۶۰ تبریک عرض میکنم.
نویسنده: همسفر اسما رهجو راهنما همسفر لیلا (لژیون هشتم)
ویرایش: همسفر مهتاب دبیر سایت
ارسال: همسفر راضیه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی عطار نیشابوری
- تعداد بازدید از این مطلب :
1140