سفر هزار فرسنگی با قدم اول آغاز میشود. من و مسافرم اولین قدم را در تابستان 83 در تهران، شعبه سهروردی گذاشتیم. لحظه ورودم را هرگز فراموش نمیکنم، با خود کولهباری از غم، اندوه، تجربههای تلخ ترک، جهل و نادانی را به کنگره برده بودم.
در لحظهی ورودم تا چشم من به داخل شعبه افتاد کوله بارم ناخودآگاه از دستم رها شد و پشت در کنگره برای همیشه جا ماند و بهجای آن صندوقچهای از عشق و امید به رهایی را در قلبم جای دادم؛ آری، در پوست خودم نمیگنجیدم اولین همسفر از شهر قزوین در کنگره بودم.
در کمال ناباوری فرشتگان دستهایمان را گرفتند، من و مسافرم قدم اول را در بهشت گذاشتیم، بهشت برای ما، خانواده کنگره۶۰ بود؛ چون جهنم را تجربه کرده بودیم.
با لبخند روی گشاده حاضرین در جلسه و تأییدهای چشمی آقای مهندس حسین دژاکام که تازه واردین را میشناخت، نور امید در قلبم تپیده شد و اطمینانم را دوچندان کرد؛ مگر میشود باور کرد، خودم را پیروز دیدم؛ چون من فقط پی یک سیدی، مسافرم را آورده بودم. یکی از سیدیهای مهندس حسین دژاکام را دوستم به من قرض داده بود که به کمک او با کنگره آشنا شوم.
در آنجا یکییکی دست بلند میکردند و خود را با اطمینان معرفی میکردند که چه کرده بودند، به کجا رسیدهاند و من با چشم گریان چشم میچرخاندم و با کمال ناباوری خودم را در کنار اعضای کنگره۶۰ که خانواده خوبم شده بودند، دیدم.
به یاد دارم وقتی ما در کنگره تهران سفرمان را شروع کرده بودیم وضع مالی بدی داشتیم؛ حتی برای کرایه اتوبوس در سختی بودیم و در حالیکه خانواده ما وضع مالی خوبی داشتند، هرگز جویای درد و رنج ما نشدند؛ حتی راضی بودند قضیه اعتیاد فرزندانشان همچنان پنهان باقی بماند و سفر ما را به بیارزش میدانستند. چنان بیاهمیت جلوه میدادند که ما تصمیم گرفتیم مخفیانه سفر کنیم.
در ذهنم معنای خانواده واژگون شد، آنها مستاجر داشتند؛ ولی ما مستاجر بودیم. آنها مکه میرفتند و ما محتاج بودیم. آنها فرزند به سرپرستی میگرفتند، درصورتیکه ما یتیم بودیم. تمام اقوام از داشتن همچنین خانواده افتخار میکردند؛ اما من قلب شکسته داشتم و این شد که من کنگره را با کمال افتخار خانه و اعضای آن را خانواده خود میدانم؛ چون چیزهایی را که باید بدانم کنگره به من آموخت.
حدود ششماه سفر کردیم و برکتهای کنگره در زندگی ما روان شد؛ اما متاسفانه مسافرم به دلیل ضعف فکری و مالی، آرامآرام کنگره را ترک کرد و من را سوگوار چشمه نور کرد؛ ولی کنگره در ذهن من همیشه جاری بود و صبر کردم، هنوز هم صبوری میکنم و حالا بعد از گذر حدود بیست سال، دستدردست هم به آغوش خانواده خوبم باز گشتیم. شما عزیزان حتی اگر قرض هم کردید بکنید؛ اما کنگره را رها نکنید.
ما دوباره قدم در بهشت گذاشتیم، شاید دیر برگشتیم؛ اما هرگز راه را اشتباه نیامدیم، من لذت بهشت را چشیده بودم محال ممکن بود که خدا به من کمک نکند.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه اخزان شود روزی گلستان غم مخور
نویسنده: همسفر یلدا رهجوی راهنما همسفر الهه (لژیون پانزدهم)
تایپ: رابط خبری همسفر فاطمه رهجوی راهنما الهه (لژیون پانزدهم)
ارسال: همسفر زهره رهجوی راهنما همسفر نازنین (لژیون ششم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی کاسپین قزوین
- تعداد بازدید از این مطلب :
157