English Version
This Site Is Available In English

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

منت خدایی را عزوجل که طاعتش موجب غربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفس که فرورود، ممد حیات است و چون برون آید مفرح ذات.
شاکر و سپاسگزار خداوند هستم که این حس ناب رهایی را تجربه کردم و می‌توانم بگویم بعد از متولد شدن فرزندم بهترین حسی بود که شیرینی آن را چشیدم
و در این باب یک دل نوشته دارم که تقدیم آقای مهندس و نگاه مهربان شما دوستان و عزیزان می‌کنم.

به نام قدرت مطلق الله
نمی‌دانم چگونه بیان کنم. زبانم به سخنی باز نمی‌شود.
بغض گلویم را می‌فشارد. حسی عجیبی دارم؛ انگار که می‌خواهد قلبم از سینه‌ام بیرون بزند.
نمی‌دانم از کجا بگویم؟ از تلخی و سختی و دردهایم بگویم یا از شیرینی‌هایی که قرار است بچشم بگویم؟
حال از غم‌هایم می‌گویم که بعد به شیرینی‌ها برسم. از غمی می‌گویم که پدرم را در آذرماه ۱۳۹۵ ازدست‌داده بودم و من طاقت این‌همه درد، رنج، سختی و داغ فراق را نداشتم و برایم سخت بود. دو سال پس از مرگ پدرم در تیرماه ۱۳۹۷ ازدواج کردم.
چه حال عجیبی داشتم، پدری که دوست داشت دخترش را در رخت سفید ببیند
و اینک این آرزو را به گورستانی سرد سپرده بود و این بار به‌جز غم و دل‌تنگی پدرم، اعتیاد همسرم هم به آن اضافه‌شده بود.
نمی‌توانستم تحمل‌کنم. مسافرم یک روز به من گفت که جایی را برای درمان پیداکرده‌ام و من هم با او همراه شدم.
همدمش شدم و زمان رهایی‌اش فرارسیده بود؛ مانند کودکی شده بودم که به او وعده داده بودند که برایش تولد می‌گیرند و دقیقاً من هم مثل او شده بودم؛ اما با این تفاوت که
من منتظر حال خوب و رهایی بودم.
بالاخره پس از سختی‌ها و چشم‌انتظاری‌ها
تاریخ رهایی‌مان از طرف راهنمای مسافرم آقای لیراوی و راهنمای خودم خانم فاطمه قانع به ما اعلام شد.
از زمانی که تاریخ را اعلام کردند تا زمان رهایی‌مان سه هفته وقت باقی‌مانده بود.
من دو هفته را به‌خوبی سپری کردم.
هفته آخر برایم سخت شده بود و از خواب و خوراک افتاده بودم. بالاخره این‌یک هفته هم به پایان رسید و به راه افتادیم. درراه، مسافرم به من گفت که حس عجیبی دارم.
به او گفتم حست را می‌دانم، می‌ترسی؟
گفت: ترس؟
آری ترس، ترس از تغییر راداری. از تغییر، نترس و در دل ترس برو.
خودم نمی‌دانم با این قلب ناآرامم چگونه او را آرام کردم. دستم را گرفت و در دستانش فشرد و به من گفت: بی‌دلیل نیست که واژه همسفر به تو اطلاق گردیده است.
قدری خوشحال شدم و قند در دلم آب شد؛ چون چنین واژه‌ای از او بعید بود.
نمی‌دانم چرا فکر گذشته در سرم آمد؟
مسافرم در آذرماه ۱۴۰۱ وارد کنگره ۶۰
شعبه تخت جمشید شیراز شده بود
و یک سفر ناموفق داشت و دوباره در آذرماه ۱۴۰۲ سفر کرد؛ اما این بار گفت: قسم می‌خورم.
گفتم: دفعه قبل هم، قسم جانم را خورده بودی. آیا این‌قدر جانم برایت بی‌ارزش شده بود؟ گفت: نه جانت برایم بی‌ارزش نشده بود. این بار می‌خواهم قسم جانی را بخورم که از پوست و خونم در او دمیده شده است. چه می‌گفت؟ گیج شده بودم
چندثانیه‌ای سکوت بینمان فراگرفت.
گفتم: قسم چه کسی را می‌خواهی بخوری؟
گفت: قسم فرزندم را می‌خورم. اشک از چشمانم جاری شد. گفتم: اگر این بار هم، سفرت را خراب کردی چه؟
گفت: خودت هم می‌دانی که اگر قسم جان فرزندم را بخورم دیگر همه‌چیز برایم تمام است.
خلاصه قبول کردم و بازهم محکم‌تر از قبل همدمش شدم.
بالاخره به ساختمان آکادمی رسیدیم و
وارد آنجا شدیم. ازدیاد جمعیت بود. قلبم به تلاطم اقیانوس ناآرام می‌تپید، گویی که از سینه‌ام بیرون می‌زد.‌ وارد راه‌پله شدیم.
گفتند: آقا می‌گویند بفرمایید برای رهایی.
آقا؟
آری آقا!
اما برای من چیز دیگری بود؛ مانند یوسف و من هم زلیخایی شده بودم که می‌خواستم به دیدار معشوقم بروم. وارد اتاق شدیم و من گل رهایی را از دستان پرمهر و محبت آقای مهندس حسین دژاکام گرفتم.
نمی‌دانم چرا در زمان رهاییم شعر یوسف در ذهنم آمد؟ یوسف گم‌گشته بازآید
به کنعان غم مخور/ کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور.
آری آقای مهندس آمده بود تا خانه و آشیانه‌ام را که نفرت، حقارت، ترس، ناامیدی و بی‌احترامی آن را ویران کرده بود
را با عشق، محبت، امید و شجاعت آباد کند.
انشالله که تمام سفر اولی‌ها این حس و حال را تجربه کنند و به آرامش و حال خوب برسند.

نویسنده: همسفر محدثه رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون دوم)
منبع: دل نوشته
رابط خبری: همسفر طاهره رهجوی خانم فاطمه قانع (لژیون دوم)
ویرایش: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون هشتم) دبیر سایت
ارسال: همسفر فائزه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی تخت جمشید

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .