English Version
This Site Is Available In English

سفری از ظلمت به نور.

سفری از ظلمت به نور.

سلام دوستان مهدی هستم مسافر؛
آخرین آنتی ایکس متادون، روش درمان DST ، داروی درمان OT ،مدت سفر اول ۱۰ ماه و ۱۶ روز، راهنما آقا عطا، ورزش شنا و والیبال، رهایی ۲ سال و ۱ ماه؛  آنتی ایکس دوم سیگار راهنما آقای امیر محمدی رهایی 1سال و3 ماه
همه‌چیز سیاه و تاریک به نظرم می‌رسید پدر، مادر، همسر و اطرافیانم همه دشمن من شده بودند. با خودم می‌گفتم خدایی وجود ندارد و ما برحسب یک اتفاق به وجود آمده‌ایم و جهانی بعد از مرگ هم وجود ندارد و با مرگ همه‌چیزتمام می‌شود؛ اصلاً چرا باید این زندگی پوچ و نکبت‌بار را تحمل‌کنم؟ آری با از بین بردن خودم، تمام مشکلات و مسائلی که دارم نیز از بین می‌روند و راحت می‌شوم! بله عزیزان این افکاری بود که دائماً در ذهنم مرور می‌کردم و حتی در خواب نیز با آنها دست‌وپنجه نرم می‌کردم. زندگی‌ام آشفته و در حال ویرانی بود و تا مرز جدایی از همسرم نیز پیش رفته بودم؛ البته دلیل اصلی این قضیه، فرار از بار مسئولیتی بود که در مقابل همسر و دخترم باید می‌پذیرفتم؛ اما توان انجامش را نداشتم. در محل کار نیز تبدیل به یک فرد دوقطبی شده بودم، یک روز بسیار آرام و بی‌آزار و روزی دیگر خشمگین و عصبانی، طوری که تقریباً تمام همکارانم از من فاصله گرفته بودند و آرام‌آرام رتبه‌هایی که طی بیش از پانزده سال به دست آورده بودم را از دست می‌دادم..
درگذشته، ازنظر مالی اوضاع خوبی داشتم؛ اما به‌واسطه تصمیمات اشتباه و اعتمادهای نابجا تمام پس‌اندازی که داشتم را از دست دادم، برای امرارمعاش و تهیه مواد مجبور بودم با آه و ناله و گاهی هم بازور، خانواده را مجاب کنم که به من کمک کنند. دیگر حتی ذره‌ای امید برایم باقی نمانده بود، همه‌چیز خراب‌شده بود یا بهتر بگویم همه‌چیز را خراب کرده بودم؛ تمام این مسائل دست‌به‌دست هم می‌داد تا روزبه‌روز ناامیدتر و به خودکشی و انتحار نزدیک‌تر شوم. سال‌های زیادی بود که نام کنگره ۶۰ را از طریق همکارانم شنیده بودم؛ ولی اعتقادی به آن نداشتم؛ حتی کسانی که به کمک آن به درمان رسیده بودند را به باد تمسخر می‌گرفتم
همه‌چیز از آن شب شروع شد، آن شب مقدار زیادی شربت متادون مصرف کردم و کاملاً گیج و منگ بودم، به گذشته، به خانواده، به شغل و به خنده‌هایی که سالها بود که با لبانم قهر بودند فکر می‌کردم، در آن لحظات تنها اشک بود که می‌توانست از آتش درونم بکاهد، نه جرات از بین بردن خودم را داشتم و نه توان ادامه دادن. ناگزیر، از خدایی که حتی اعتقادی به وجودش نداشتم التماس می‌کردم که با مرگ، من را از این مهلکه نجات دهد؛ اما گویی خداوند عشق و محبت، تصمیم داشت که نه با مرگ؛ بلکه با دادن زندگی دوباره به من، آن‌هم به‌واسطه کنگره ۶۰، بزرگی و عظمت خود را به من نشان دهد.
در همان زمان و برای لحظه‌ای، فکر کنگره از ذهنم عبور کرد، با ناامیدی کامل، کنگره ۶۰ را در اینترنت جستجو کردم. بامطالعه تعدادی از دل نوشته‌ها، گویی نور امیدی در من بیدار شد. آدرس نزدیک‌ترین نمایندگی را پیدا کردم، تصمیمم را گرفته بودم و فردای آن روزبه نمایندگی وحید رفتم! خدایا اینجا کجاست؟ چرا انقدر همه شیک و تمیز هستند؟ چرا انقدر شاد هستند و خنده از لبانشان جدا نمی‌شود! اصلاً چرا انقدر من را تحویل می‌گیرند، نکند اشتباه آمده باشم؟ اما نه درست آمده بودم آنجا کنگره بود، جایی که در سفر اول به‌اندازه تمام چهل سالی که از عمرم می‌گذشت به من آموزش و آگاهی داد. اکنون و باگذشت ۲ سال از رها شدنم، دیگر اطرافیان را دشمن خود نمی‌دانم، همسر و دخترم را هدیه‌هایی از جانب خداوند می‌دانم که به من عطاشده‌اند، سرشار از امید هستم و مهم‌تر این‌که خداوند را هرلحظه در کنار خود احساس می‌کنم. کنگره به من زندگی دوباره داد و اکنون من نیز تلاش می‌کنم تا قطره‌ای از این اقیانوس بزرگ باشم تا کنگره ۶۰، استوار و قوی به راه خود ادامه دهد تا به‌واسطه‌ی آن تمام کسانی که در باتلاق اعتیاد گرفتارند و برای نجات خود در حال دست‌وپا زدن هستند نجات یابد. زنده‌باد جناب مهندس دژاکام پاینده باد کنگره ۶۰...

نویسنده : مسافر مهدی 

تنظیم ، ویراستاری وارسال : مسافر علیرضا

مسافران نمایندگی صفادشت

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .