English Version
This Site Is Available In English

مردی از جنس نور، شکافنده دردها و تسکین غم‌ها

مردی از جنس نور، شکافنده دردها و تسکین غم‌ها

به نام خداوند عشق خداوند مهر خداوند مکان‌هایی از نوع بهشت
صدای گریه‌های شبانه، صدای تیک‌تاک ساعت حکایت از داستان‌های غریبی داشت که من قادر به درک آن نبودم انگار این صداها با هم ادغام شده بودند و آهنگی را در جانم می‌نواختند که من قادر به شنیدن صدای آهنگ نبودم آری؛ حکایت‌های طولانی از عمری بر باد رفته و در سکوت و حیرت مانده و هم‌چون داغی بر دل نشسته و من مات و حیران، این همه درد که اگر دردم یکی بودی چه بودی و غافل از خدای خود.

شب بود و ظلمت سیاهی بود و تباهی سردی بود و سرما که همه جانم را فراگرفته بود، تمام وجودم درد می‌کرد سرما به مغز استخوانم رسیده بود و هیچ راهی نبود؛ یعنی من پیدا نمی‌کردم ناامید شده بودم به دل شب پناه بردم سجاده‌ای داشتم گشودم آن را در دل شب، قطره‌های اشک از گوشه‌های چشمانم سرازیر شد انگار که دیگر دنیا برایم به آخر رسیده بود ناگهان در آن تاریکی شب ندایی جان افروز مرا به سوی خود فرا خواند از چه محزونی مریم! اول توجهی نکردم دوباره تکرار شد سرم را از روی سجاده برداشتم به اطراف نگاه کردم کسی را نیافتم با خود گفتم؛ اکنون در این دل شب که همه در خواب هستند این کیست که مرا صدا می‌زند و این صدا با کدامین آهنگ و از کدامین جهت نواخته می‌شود که این‌چنین بر نای جان می‌نشیند و دلنوازی می‌کند!

کمی به خود آمدم با ترس به این طرف و آن طرف نگاه کردم باز کسی را نیافتم دوباره تکرار شد و من در جواب گفتم: چرا نباشم دیگر تاب سختی ندارم خسته شدم از رفتارم، از گفتارم، از این همه درد از این همه سیاهی خدا هم که انگار مرا از یاد برده است، این بار صدا غمگین‌تر از قبل شد و در پاسخ گفت: آن زمان که کودکی را به چاه انداختند و قصد جان او را کردند من بودم که او را نجات دادم و یا آن زمان که مردی را از جنس نور در آتش انداختند این من بودم که فرمان دادم آتش تبدیل به گلستان شود و یا در زمانی دیگر به عنکبوتی فرمان دادیم تا در دهانه غار تار بتند تا رسول خود را از دست جاهلان برهانم من بودم.

آری؛ این را گفتم که بدانی من همیشه بودم و هستم و خواهد بود؛ اکنون نیز فرمان برای تو صادر شده است که بلند شوی عزم خود را جزم، ایمان خود را قوی و قدم‌هایت را استوار تا حرکت کنی و از این ظلمت و تاریکی عبور کنی و همراه شوی با مردی که از جنس نور است او در سرمای ۶۰درجه زیر صفر سفر کرد، شکست قندیل‌های یخ را و عبور کرد از گذرگاه‌های سخت و شکست داد اهریمن را و دور کرد شیطان و نیروهای بازدارنده را و سفری را از سوی ظلمت به روشنایی آغاز کرد و این نیز آغازی برای شما است او شد راهبر و راه بلد تا شما را به سر منزل مقصود برساند، تا فتح کنید قله رفیع انسانیت را، پس تمام سختی را به جان خرید و من نیز تمام این سختی‌ها را به تو دادم که از تو قالبی زیبا بسازم از روح خود در تو دمیدم که هم‌نفس من باشی؛ ولی تو گویی همه چیز را از یاد برده بی‌تابی می‌کنی؛ باید دلت را روشن کنی و دور شوی از سیاهی و همراه شوی با مردی بزرگ که روزی بزرگ خواهد شد، با او که از تبار درد است و درمان از تبار عشق است و فرمان و جزء فرمان عمل نمی‌کند.

باید بشکافد درد‌ها را، تسکین دهد غم‌ها و راه بگشاید برای آنان که باید بیایند و از این موضوع بهره‌مند شوند، پس حرکت کن که با حرکت راه نمایان می‌شود. من باید بروم چون هنوز انسان‌های زیادی منتظر من هستند، همین‌طور که صدا کم رنگ‌تر می‌شد فریاد زدم کجا می‌روید؟ نام آن مرد چیست؟ کجا باید او را بیابم؟ انگار صدا قوی‌تر شد و گفت: در مکانی لامکان در مکان‌هایی از جنس عشق با یک نشان که همیشه منتظر افرادی همانند شماست؛ باید جست‌وجو کنی و او را بیابی و این را هرگز از یاد مبر که جهان آرامگاهی است که اگر در پی دغدغه‌های دیگر نباشی به کهکشان‌های اطراف نیز سفر می‌کنی و خلقت را، هستی را، نیرو، قدرت و انرژی‌های بی‌انتها را چون رشته‌های انوار مشاهده خواهی کرد؛ فقط باید آرامش و آسایش اندیشه مهیا شود، پس بنگر و نظاره‌گر باش و نام آن مرد بزرگ حسین است یک مسافر.

نویسنده: راهنمای تازه‌واردین همسفر مریم
ویراستاری و ارسال: همسفر نفس رهجوی راهنما همسفر آرزو (لژیون یازدهم)
همسفران نمایندگی امام قلی‌خان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .