کلمات در ذهنم میچرخند و قلم در دستم منتظر فرمان است؛ اما فرمانی صادر نمیشود گویی ذهنم دارد سبکوسنگین میکند تا به این نتیجه برسد کدام کلمه بر صفحه کاغذ جاری شود؛ در این میان جملهای از وادی چهاردهم بیشتر از همه جملات ذهن مرا درگیر کرده است «الحق که کلمه عشق، بنیان هستی است.» با خود میگویم من میخواهم از بنیان کنگره بنویسم و کنگره هم جزئی از هستی
است، آیا کنگره نیز بر مبنای عشق بنا شده؟ یا بهتر است بگویم مگر بنیان کنگره به غیر از عشق هستند؟
نمیدانم شما چگونه عشق مهندس را دریافت کردید؛ اما من زمانی که سیدی «نیروهای خفته» را گوش میکردم جملهای از ایشان تکتک سلولهای بدنم را به لرزه درآورد، ایشان فرمودند: «من با شما کار میکنم، آموزش میدهم و از شما میخواهم بهترین را به من برگشت دهید با درست شدن خودتان و رسیدن به سلامتی.» پشت این جمله چه حجمی از محبت و عشق نهفته است که میگویند: شما بهترین خودتان را، یعنی سلامتیتان را به من برگشت دهید؛ با این جمله اشک ریختم و خندیدم و محبت را با تمام وجودم لمس کردم؛ چراکه محبت صوری نیست، محبت باید از دل بجوشد و بر زبان جاری شود تا بر دل نشیند به قول شیخ بهایی:
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
و آن کس که مرا گفت نکو، خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
وقتی کلامی اینقدر بر جان مینشیند قطعاً برخاسته از وجودی است لبریز از عشق وگرنه نمیتواند در جان انسان رسوخ کند، مهم این است که حرف ایشان فقط حرف و بازی با کلمات نیست، ایشان مسیر رسیدن به سلامتی را نیز ترسیم کردهاند و میگویند اگر میخواهید تندرست باشید مراقب جسمتان باشید، ورزش را در برنامه زندگیتان قرار بدهید، تغذیه مناسب داشته باشید، از D.sap استفاده کنید و مراقب افکارتان هم باشید، مبادا افکار منفی ذهنتان را تسخیر کنند و من چهقدر نیازمند راهی بودم تا خودم را از وسط میدان نبردی که در ذهنم برپا بود نجات دهم. با اندیشه ژرف ایشان پا در وادی تفکر گذاشتم و آموختم به برخی مسائل اصلاً نباید فکر کنم، باید روی فکری که مرا به هدفم میرساند، تمرکز داشته باشم تا بتوانم به نتیجه برسم؛ اما همیشه کنترل ذهن آسان و ممکن نیست، اینجا سخنان فرزند ایشان، استاد امین را به یاد میآورم که فرمودند: «برای جلوگیری از هجوم افکار، باید وجود انسان امن شود و این اتفاق نمیافتد مگر اینکه جنس ذرات نفس عوض شود.» برای تغییر ذرات نفس باید به کنگره و آموزشها متصل باشم و هرگز خودم را از آنها محروم نکنم.
لحظهای قلم را کنار میگذارم، گذشته را مرور میکنم، چه ویران بودم. صحبت خانم شانی را بهیاد میآورم، ایشان خاطرهای تعریف کردند که چهطور پدرشان، مهندس دژاکام یک نفر را که رفتار نامناسبی داشته، موقع تمرین تئاتر از سالن بیرون انداختند و ... در ادامه گفتند: «متوجه شدم نگاه عقاب به حضور نیست، پدر برای خود من همیشه و همه جا حضور دارند، شاید به نظر بیاید حواسشان نیست؛ ولی آن لحظه آخری که داری پرت میشوی و امیدت را از دست میدهی، دستی میآید و پس یقهات را میگیرد و تو را بالا میکشد.» و چه جالب که من نیز این را بارها و بارها احساس کردهام که دستی مرا از لبه پرتگاه به عقب میکشد، چراکه به فرموده مهندس دژاکام اعضاء کنگره، فرزندان کنگره هستند؛ پس من نیز فرزند کنگرهام و قطعاً بنیان کنگره مراقب فرزندان کنگره هستند.
هرگاه ناملایمات زندگی جسم و روانم را خدشهدار میکند به خودم میگویم: فرزند کنگره؛ مگر صحبتهای استادت را فراموش کردهای که اینچنین بههم ریختهای؟ مگر ایشان نگفتند برای رسیدن به حال خوش باید یاد بگیرید در لحظه و زمان حال زندگی کنید و انسانی که هنر زندگی کردن در لحظه را دارد باید انتظار هر چیزی را داشته باشد تا بتواند آن را مدیریت کند، بایستی ارزش آنچه دارید را بدانید، نباید خودتان را زندانی کنید و خودتان زندانبان جهل و ناآگاهیتان شوید و یک جهنم برای خودتان بهوجود آورید، اگر هنر زندگی کردن را دارید؛ باید بتوانید از پیلهای که دور خودتان تنیدهاید بیرون بیایید و پرواز کنید و این پرواز بال میخواهد، بال اندیشه و آگاهی. مگر فراموش کردهاید که مشکلات لعنت نیستند، آنها آمدهاند تا تو را بسازند و بعد از حل مشکل میتوانید مورد حمایت نیروهای الهی قرار بگیرید؛ پس به ستونی و استواری یک نخل ایستاده باشید. فرزند کنگره، هر شب که میخواهید بخوابید بدانید زندگی جنگ است، به میدان جنگ فکر کن؛ اما مانند فرمانده جنگدیده و کارآزموده باشید، جنگ ابزار و سلاح میخواهد و سلاح تو آگاهی و نیروی درون توست، خودتان را مسلح کنید تا راحت بخوابید، وگرنه نخوابیدن، نگرانی و ترس از جنگ شما را شکست خواهد داد.
یادآوری همین چند جمله قوت و غذای وجودم میشود و به جسم و جانم قوت و توان میبخشد و میگوید: تمام توانت را جمع کن باید حرکت کنی، باید زندگی کنی، زندگی و بودن معجزه است، منتظر چه هستی؟ تو بیهوده خلق نشدهای، باید نقش خودتان را در هستی پیدا کنید و بهدرستی آن را بازی کنید، شما در قبال این همه محبت وظیفه دارید و مهم این است که وظیفهتان را تشخیص بدهید، محبت را تمام و کمال دریافت کردهاید و دریافت میکنید، حال در مقابل این چه کردهاید و چه میخواهید انجام دهید؟ اينکه بگویم ایشان را دوست دارم و قدردان محبتشان هستم کافی نیست، باید قدمی بردارم، بایستی در جهت خواسته ایشان حرکت کنم، گفته بودند: «قصد و نیتم این است انسان شویم و انسان ساخته شود، حداقل کار این است که انسان شویم و حداکثر این است که استاد شویم، هم برای خودمان و هم برای دیگران» پس باید روی خودم متمرکز شوم تا اول وجود خودم را آباد کنم و آنگاه بتوانم به دیگران یاری برسانم، همچنین به فرموده استاد امین «حفظ ساختار از خود گذشتگی و بخشش میخواهد.» مهندس، بخشش و عشق بودند و هستند، حال که ادعای شاگردی ایشان را دارم چهقدر جا پای استاد خود میگذارم؟ میتوانم ببخشم و ازخودگذشتگی داشته باشم، چه از وقت و چه از مال؟
ندایی در درونم میگوید: هان فرزند کنگره، مبادا فرزند ناخلفی باشی و ناسپاسی کنی، مبادا حریمها را نادیده بگیری، مبادا بتوانی ببخشی و غفلت کنی! بغض استادت را در سیدی «نامه ۷» همیشه بهخاطر بسپار، آن زمان که از بیماریهای لاعلاج صحبت میکردند فرمودند: «گاهی اوقات یک خرده احساساتی میشوم، چون بار معنایی که دارد، آن بار معنا، انسان را از پا درمیآورد.» چهقدر انسان و بیماری را میشناسند که عمق درد و رنج آنان را درک میکنند؟ علت این بغض فقط شناخت نیست، بلکه عشق است؛ زیرا همواره تلاش میکنند تا رنج بشر را کم کنند؛ پس فرزند کنگره، همیشه بیدار باش و هوشیار!
نویسنده: راهنما همسفر وجیهه (لژیون دوم)
ارسال: همسفر آرزو رهجوی راهنما همسفر اسماء (لژیون اول) دبیر سایت
همسفران نمایندگی سیرجان
- تعداد بازدید از این مطلب :
534