سلام دوستان فردوس هستم یک همسفر؛
روزی بود روزگاری، در کشوری آباد چندین شهر باصفا بود که ساکنین سالم و سرحال داشت. هرکس به کار خودش مشغول بود. پارکها و باغهای زیبا و سرحال، درختان سربه فلک کشیده، درختان زیبا و جویبارها جاری! تو گویی شهرهای بهشتی با باغهای به هم پیوسته که نهرها درمیان آنها جاری بودند. نهرهایی از عسل و شیر و آبهای گوارا در آن جاری بودند. صدای خوشالحان پرندگان، روح خسته را نوازش میداد. کارخانههای بسیاری در آن شهر کار میکرد؛ ولی با این حال هیچ آلودگی وجود نداشت. هر شهری باغی مخصوص به خود داشت. ساز و کاری مخصوص به خود، پرندگان و هر آنچه بود مخصوص خودش بود و آن را منحصر به فرد میکرد.
مردمان هر شهر دلخوش به همدیگر و دلخوش به ساکنین شهرهای دیگر، منحصر به فرد و در عین حال وابسته به همدیگر، این شهرها در کنار هم معنا پیدا میکردند. پایتخت کشور، آباد و آزاد و فرمانده کل کشور بود. تا این که ساکنین پایتخت به فکر تجارت با کشوری دیگر و شهری دیگر افتادند و از این جا بود که اهریمن کار خود را شروع کرد و محصولی به نام خشخاش را وارد کرد تا کشاورزان کشت کنند. حیواناتی آورد تا بهتر کار کنند. غافل از این که از همین راه تجارتی، موش و مورچهها و حیوانات موذی به پایتخت رخنه کردند.
محصول خشخاش که تریاک بود به گوش مردمان شهر رسید و مردمان شهر مصرفکننده تریاک شدند. دیگر تریاک، آنها را راضی نمیکرد و محصول تریاک که هروئین بود وارد بازار شد و تریاک و محصولاتش خود را به فرماندهی شهر رساندند و از سد سربازان و نگهبان گذشتند و مقر فرماندهی تسخیرشد. فرمانده دستورهای جدید میداد، گویا دلش هوس الکل کرده بود؛ تاکستانهای شهر و مزارع جو را تسخیر کرده و شراب و الکل ساختند تا فرماندهی جان بگیرد و راضی شود که البته راضی نشد که نشد. تمام فکر و ذکرش تهیه تریاک، الکل، حشیش، شیره و شراب شد، حتی وقت سرخاراندن نداشت. به جز فرمانده تکتک مردمان شهر نیازمند افیون شدند که باید تامین میشدند تا بتوانند کمی سر پا بمانند و دیگر پایتخت وقتی برای رسیدگی به دیگر شهرها را نداشت و چهره شهر دود آلود، سیاه و بوگندو شده بود. دیگر هر کس کار خودش را میکرد.
کشور بی سروسامان شد، مردمان سایر شهرها مریض و افسرده شدند و بیخیال همدیگر شدند؛ اما روزی از جایی باد، نوایی از آبادی آورد، انگار مردی از دیاری دور در صور میدمید. صدا میگفت: نوش دارویی هست برای گرفتاران، برای کسانی که مصرف مواد دارویی دارند و فرماندهی پایتخت به خودش آمد، صدا را شنید و در پی چاره شد. پایتخت و سایر شهرها را از نظر گذراند. چیزی جز ویرانی نمانده بود، صدا دائم این پیام را میداد. جایی شربتی هست به نام اپیوم تینکچر! OT زندگی ساز است، جام شراب را با سرنگی از این نوشدارو عوض کن. حقهی وافور و سیخ و سنجاق را زمین بگذار و بیا در جمع ما و صبر کن آرام آرام همه چیز ساخته میشود. فرمانده خرید و آورد و نوشید و صبرکرد؛ دهماه، یازدهماه، مست میشدند از نوشیدن نوشدارو، او هم خودش را به مرکز درد میرساند و درمان میکرد. کمکم نهرها جاری شد و کمکم مردمان شروع به کار کردند و آلودگیها پاک شد.
جان من! OT جان کجا بودی، چقدر زیبا و به موقع به داد من و پایتخت کشور من رسیدی؛ از تو سپاسگزارم؛ بسیار تا بسیار.
رابط خبری: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون دوم)
ویراستاری و ارسال: همسفر عفیفه رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون یکم)
همسفران لژیون بروجن
- تعداد بازدید از این مطلب :
۲۱۳