English Version
This Site Is Available In English

دل‌نوشته یک مسافر -نمایندگی میخک مشهد

دل‌نوشته یک مسافر -نمایندگی میخک مشهد

دل‌نوشته یک مسافر

سلام دوستان ثریا هستم یک مسافر

بدنی سرد وبی رمق، خسته و افسرده و با انبوهی از دلتنگی، تمام سیستم‌های جسمم روبه نابودی؛ تا جایی که دیگر مغزم نمی‌تواند فرمان درست به اعضای بدنم بدهد. این‌همه آشفتگی تا کی؟ تا کجا؟این چه غولی است که تا این حدّ قوی جولان می‌دهد؛ و این‌چنین بدن را به سمت تاریکی و یخ‌بندان سوق می‌دهد. چرا هیچ‌چیز نمی‌تواند مرا شاد کند. چگونه از این ظلمت وتاریکی رها شوم.

خدایا شکر که دست تقدیر مرا با مکانی به نام کنگره ۶۰ آشنا کرد. خوب به یاد دارم که تابستان بود و هوا گرم، ولی سرمایی عمیق تمام بدنم را احاطه کرده بود؛ انواع چراها و مگرها در ذهنم ردوبدل می‌شد. با خودم و دنیا در جنگ بودم. درونم به صحرایی تبدیل شده بود که نه آبی بود و نه آبادانی.

احساس می‌کردم که خون در رگ‌هایم به‌کندی در جریان است. از جهل و ناآگاهی خودم متأسّف بودم و گریه امانم نمی‌داد. ناگاه از انتهای سالن صدایی بلند و کوبنده به گوشم رسید.
سلام دوستان من عفت هستم یک مسافر. این صدا همراه بود با طوفانی از انرژی گرم که من را مانند برق تکان داد. من بی‌اختیار لب به سخن گشودم و پاسخ دادم؛ سلام عفت.

سرم را بالا گرفتم. اشک‌های سوزانم را کنار زدم و روبرویم سفیدپوشی خنده‌رو و با شال نارنجی که دور گردنش بود؛ دیدم.  من آنجا بود که مطمئن شدم راهم را پیدا کرده‌ام و ایمان آوردم به اینکه کنگره، هدف و مقصدش، چیزی نیست؛ جز صراط مستقیم. همان روز دستم را در دست خانم عفت عزیز گذاشتم و دلم را به رحمت بیکران الهی سپردم.

توشه سفرم؛ تفکر، تجربه، آموزش.
راهنمایم، برای من خورشیدی شد که هر روز به وجود یخ‌زده من تابید و مرا از خواب طولانی‌مدت بیدار کرد. از نور، صوت و حس که خداوند در اختیارمان گذاشته است؛ تغییرات و تبدیلات صورت گرفت. جسمم از تخریب‌ها رها شد. امروز می‌دانم؛ پس از شب‌های سرد و تاریک، صبح با روشنی‌اش می‌آید.

صدایی که آموزشش باعث آرامش روح و جانم می‌شود و هر بار دست‌های پر از مهرش را بر سرم کشید، با نفس‌های گرمش، وجودم را سرشار از امید و تلاش کرد. خدایا این چه حسی است که نمی‌توانم آن را وصف کنم؟

من آب می‌آورم تو آن‌قدر بنوش که سیراب شوی اما نه زیر آب. از میان سبزه‌ها نور را بیاب و بر بال آن بنشین و به‌سوی من پرواز کن.اکنون سرآغاز خط دیگری است.

نور بر فراز آسمان ظاهر شده، و غرش رعد در صحرای ویران وجودم به گلستان تبدیل شده است.

من نظاره‌گر جسمی با طراوت هستم  که  شکوفه زده است . روحم  آرام و با نشاط ، فضا پر از بوی خوش، با هلهله قاصدک ها همنواز ، سر سبزی و عشق تمام اطرافم را احاطه کرده است .
گویا من با آواز بلبل‌ها، صدای زیبای رودها، یکی شده‌ام. جریان خون در رگ‌هایی که یخ‌زده بود را احساس می‌کنم. نسیم خنکی از تک‌تک سلول‌هایم عبور می‌کند؛ زمین، زمان و کائنات با من ساز خوشبختی می‌زنند. خدایا گرمای نور بعد از چشیدن طعم تاریکی و رنج، چقدر دلنواز است.

در ذهنم بهترین رنگ‌ها به تصویر کشیده می‌شوند. قلب گیتار می‌زند؛ تمام اعضای بدنم بخشندگی و محبت قدرت مطلق را سپاس می‌گویند. هر بار زیبایی‌های خداوند را بیشتر احساس می‌کنم، می‌شنوم و می‌بینم . لمم توان وصفِ شوروشعف درونم را ندارد.

خش‌خش برگ‌ها، هم‌نوا شدن آن‌ها با بادهای پاییزی در فصل پاییز چقدر زیباست. من می‌توانم؛ مانند یک رود خروشان باشم و به اقیانوس بزرگ برسم.

حال که این بستر برایم فراهم است؛ دلم می‌خواهد بر بال عقاب بنشینم و پرواز کنم؛ تا بیکران هستی. پروردگارم سپاس تو را که پاییز را آفریدی. فصل ریزش، فصل زنده شدن و بیدارشدن نیروهای خفته درون. در نهایت سپاس تو را که کنگره را شناختم.سپاس بیکران از بنیان کنگره 60 آقای مهندس دژاکام که سرآغازی بی مانند را برای من رقم زدند.وجودشان سلامت باشد.

نگارنده: مسافر ثریا - لژیون هفتم نمایندگی میخک مشهد
ویرایش: راهنما مسافر مریم لژیون پانزدهم نمایندگی میخک مشهد
بازبینی و ارسال: همسفر فاطمه
 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .