میخواهم سری به گذشتم بزنم؛ من که در قعر ناامیدی و تاریکی بودم، من که دیگر زندگی برایم معنی نداشت، ظلمات تمام هستیام را فرا گرفته بود، ناامیدی شده بود سلطان قلب، روح و جانم.
چگونه میتوانم توصیف کنم زمانی را که با حالی بسیار بد وارد کنگره شدم، با خود میگفتم آیا کسی مثل من درد کشیده است؛ هم عزیز از دست داده بودم، هم همسرم مصرفکننده بود، تمام بدبختیها را از آن خود میدیدم، بالهایم شکسته بود، جانی برایم نمانده بود، شبها با چشمان گریه به خواب میرفتم؛ همیشه از خداوند بزرگ شاکی بودم و فکر میکردم تمام بدبختیهای دنیا از آن من است، همیشه تمام ناراحتیها و غصه هایم را بر سر فرزندم خالی میکردم. از کجا بگویم، از هرچه بگویم نمیتوانم تاریکی که درونش غوطهور بودم را وصف کنم.
از خداوند مدد و یاری میخواستم، کمکی، نوری، امیدی تا اینکه با کنگره۶۰ آشنا شدم؛ آنجا نوری بسیار زیبا همچون خورشید تابان و درخشان دیدم که میتابید و همه را گرم میکرد، گرمایش آنچنان لذتبخش بود که تمام بدبختیهایم را فراموش کردم، عشقی که در دلم مرده بود زنده شد؛ معجزه بس شگفتانگیز برایم اتفاق افتاد؛ آری من با چشمان خود دیدم که زانوهایم راست شد، قدم علم شد و ایستادم، خودم را پیدا کردم، چنان عشق در وجودم شعلهور شد که میتوانم با قدرت بگویم جانم فدای مهربانی، لطافت و پدری دلسوز همچون آقای مهندس؛ او مثل کوهی پشت من بود، جای پدرم بود، پدری که مدت زمانی بود از دست داده بودم.
ذرهذره نور امید در وجودم روشن شد، خدمت گرفتم، در آزمون راهنمایی قبول شدم و راهنمای تازه واردین شدم، آن موقع بود که تازه فهمیدم به کجا قدم گذاشتهام؛ چه خدمت شیرینی، خدمت به خلق خداوند و حال کسی را خوب کردن، راه را نشان دادن؛ قابل وصف نیست، عمری دوباره پیدا کردم و با دیدن عزیزان زجر کشیده یاد گذشته دردناک و تلخ خودم میافتم و شاکر هستم برای حال خوب اکنونم.
شالی که به من عشق و زندگی را داد؛ چنان این خدمت برایم عزیز و دوست داشتنی است که تا عمر دارم میخواهم بمانم و خدمت کنم؛ سپاسگزارم از شما آقای مهندس عزیزم، پدر مهربان و دلسوزم، تا ابد دعاگوی شما و خانواده گرامی و عزیزتان هستم. خودم را به رودخانه این دریای وسیع میسپارم تا رها و آزاد شوم چه زیبا است این خدمت، خدمتی که با عشق باشد.
نویسنده: راهنمای تازهواردین همسفر فریبا
ارسال: همسفر راهله رهجوی راهنما همسفر فریبا (لژیون دوم)
- تعداد بازدید از این مطلب :
39