English Version
This Site Is Available In English

از قهر و تاریکی‌ها تا رسیدن به نور و روشنایی

از قهر و تاریکی‌ها تا رسیدن به نور و روشنایی


اعتیاد به مواد مخدر ١۵ سال از روزهای زیبای زندگی‌ام را درگیر و تیره و تاریک کرده بود. در اوایل زندگی همه‌چیز خوب بود، زندگی آرام و پر از عشقی داشتیم، ازلحاظ مالی وضعیت خوبی داشتیم و مسافرم در کارش پیشرفت چشم‌گیری کرده بود، اما بعد از چند سال ورشکست شد و هرچه داشتیم از دست دادیم، این اتفاق باعث شد مسافرم برای تسکین دردهایش به سمت مواد کشیده شود، این موضوع مرا عذاب می‌داد، حتی از سیگار کشیدن مسافرم متنفر بودم چه برسد به مواد و اعتیاد. بعد از یک مدت فهمیدم که شیشه مصرف می‌کند و چیزهایی از تلويزيون در مورد مصرف شیشه شنیده بودم کسانی که شیشه مصرف می‌کنند، اگر عصبانی شوند، تعادلشان را از دست می‌دهند و دست به هر کاری می‌زنند و من یک هفته شب تا صبح دخترم را بغل می‌کردم که مبادا ما را بکشد یا خفه کند، تمام وجودم پر از ترس، رنج و تاریکی بود، انگار تمام دنیا روی سرم خراب‌شده بود و جرئت بیان این موضوع را نداشتم، می‌گفتم کسی متوجه نشود، آبرویمان نرود، کاری هم از دستم برنمی‌آمد، فقط می‌سوختم و می‌ساختم و با ناامیدی به زندگی تکراری و تاریکم ادامه می‌دادم. برای درمان اعتیاد به هر دری می‌زدیم که از بند اعتیاد خلاص شویم ولی بیشتر غرق می‌شدیم و در آخر مسافرم مصرف‌کننده شیشه، هروئین و تریاک شد، وضعیت جسمی و روحی‌اش و همچنین ازلحاظ مالی وضعیتش هرروز بدتر می‌شد. روزها، ماه‌ها و سال‌ها می‌گذشت و معضل اعتیاد دامن‌گیر خانواده من شده بود، نه شور و شوق و نه انرژی داشتیم، نه مهمانی می‌رفتیم نه عروسی، نه مسافرت یا اگر می‌رفتیم هیچ‌کدام به من لذت نمی‌داد، دخترم روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شد و من ناراحت از این موضوع که بچه‌ام یک بابای معتاد و یک مادر خشمگین و پر از کینه و نفرت دارد، به خودم می‌گفتم: تا کی باید این زندگی ادامه بدهم، جوانی‌ام از دستم رفت، مسافرم اصلاً لیاقت من را ندارد، باید بروم دنبال زندگی‌ام، از طرف دیگر می‌گفتم: پس دخترم چه می‌شود؟ بعد از من چه بر سرش می‌آید؟ خودم را سرکوب می‌کردم که چه مادر سنگ دلی هستم.

یک روزبه مسافرم گفتم: من برای همیشه از زندگی‌ات می‌روم شاید مقصر من هستم و با رفتنم وضعیتت درست شود؟ مسافرم گفت آنکه باید از این خانه برود من هستم نه شما ساکش را جمع کرد و رفت بعد از دو روز زنگ زد که من کمپ هستم و یک ماه برنمی‌گردم. بعد از یک ماه که برگشت و گفت داخل کمپ، کنگره‌۶۰ را به من معرفی کردند و من می‌خواهم به آنجا بروم؛ اما اصلاً به او اعتماد نداشتم و فکر می‌کردم این راه هم مثل راه‌های دیگر حالش را نه‌تنها خوب نمی‌کند؛ بلکه بدتر می‌شود؛ اما با ورود به کنگره و تغییراتی که در مسافرم می‌دیدم مرا متعجب می‌کرد. یک روز مسافرم از کنگره برمی‌گشت و زمانی که به خانه رسید گفت راهنمایم گفته است باید همسرت را با خود به کنگره بیاوری، گفتم همین مانده فردا با هم مصرف کنیم، اما با اسرار روز پنجشنبه سال 94 من را به کنگره آورد زمانی که از پله‌های کنگره پایین رفتم، تپش قلب گرفتم و به‌زور نفس می‌کشیدم، یک خانم زیبا و خوش‌رو جلو آمد و من را بغل کرد و گفت خوش‌آمدی، ناراحت نباش، جای خوبی آمدی، اینجا همه همدرد هستیم...انگار تمام آن درد، رنج، تاریکی و ترس ریخته شد، نتوانستم حرف بزنم، فقط گریه کردم، احساس می‌کردم خیلی سبک شدم گفتم خدا را شکر کسی هست من را بفهمد، کسی هست من را درک کند، حس عجیبی داشتم برای اولین بار بود تجربه‌اش می‌کردم این حس را خیلی دوست داشتم بعد از چند جلسه حضور در کنگره تازه به خودم آمدم که کجا هستم، برای چه آمدم، مسافر و همسفر چه کسی است؟ کنگره‌۶۰ چیست ...

خداوند دو راهنمای نازنین سر راهمان قرارداد، کلامشان درجانمان نفوذ کرد و شروع به آموزش گرفتن کردیم، من عاشق درس‌خواندن بودم و از سی دی نوشتن لذت می‌بردم از حضور در کنگره لذت می‌بردم. رفته‌رفته علم اعتیاد را یاد گرفتم که چرا یک فرد مصرف‌کننده نمی‌تواند مصرف نکند وقتی این موضوع را پذیرفتم که یک فرد مصرف‌کننده بیمار است و باید در کنارش باشم، به او عشق بدهم، به او محبت کنم؛ چون دنیای اعتیاد دنیای بی‌محبتی است، بال پروازش باشم خیلی حالم خوب شد توانستم ذهنم را آرام کنم تا بتوانم فکر کنم، تصمیم بگیرم و حرکت کنم. خداوند بزرگ را شاکر و سپاسگزارم که اذن ورودم به کنگره را صادر کرد مسافرم یک سفر بسیار خوب و منظمی داشت و بعد از ١١ ماه برای رهایی خدمت آقای مهندس رفتیم شب رهایی تا صبح نخوابیدم اصلاً باورم نمی‌شد مسافرم، خودم، زندگی‌ام این‌قدر تغییر کرده است همه حالمان خوب بود حس عجیبی داشتم نه می‌توانستم فریاد بزنم نه آرام باشم، انرژی آکادمی خیلی زیاد بود یک‌لحظه احساس کردم قلبم نمی‌زند یکی از بهترین و زیباترین و ماندگارترین روزهای زندگی‌ام بود. بعدازآن روز من طعم خوشبختی، آرامش، عشق و امید را احساس کردم این‌ها همه از برکات کنگره‌۶۰ و آقای مهندس دژاکام عزیز و راهنمایان بزرگوار بود من همان‌جا با خود عهد بستم تا روزی که زنده هستم قدردان و خدمتگزار کنگره‌۶۰ باشم والان به لطف خداوند ٩ سال است که در کنگره حضور دارم و هنوز از کنگره دریافت می‌کنم، علم درست زیستن را یاد گرفتم و عشق من نسبت به کنگره بیشتر و بیشتر می‌شود. از خداوند متعال می‌خواهم راه کنگره را برای مصرف‌کنندگان و خانواده‌ها نمایان و روشن کند تا زندگی شاد و سالمی را در کنار هم داشته باشند. در آخر از بزرگ‌مرد تاریخ آقای مهندس دژاکام و خانواده محترمشان برای فراهم کردن این بستر و نجات جان انسان‌ها از بند تاریکی بی‌نهایت سپاسگزارم.

نویسنده: راهنما همسفر فریبا (لژیون یکم)
ویراستاری: همسفر نغمه رهجوی راهنما همسفر کبری (لژیون سوم)
ارسال: همسفر پریسا خدمتگزار سایت
همسفران نمایندگی البرز کرج

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .