جلسه سوم از دوره دوم سری جلسات لژیون سردار کنگره ۶۰ شعبه دزفول، با استادی پهلوان مسافر احسان ، نگهبانی دنور مسافر مهرداد و دبیری مسافر رامین و خزانه داری دنور مسافر امین، با دستور جلسه ی « وادی نهم و تأثیر آن روی من » پنج شنبه ۱۰ آبان ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۵:۳۰ آغاز به کار نمود.
سخنان استاد:
سلام دوستان احسان هستم یک مسافر.
خیلی خوشحال هستم که در جمع شما بزرگواران هستم، این توفیق امروز نصیب من شد که حضور پیدا کنم، و اولین بار است که به طور رسمی در شعبه دزفول آمدم، خداقوت میگویم به آقا پژمان و همه خدمتگزارانی که در ساخت و راه اندازی این بنا همت کردند و در کنار هم بودند، و خداقوت میگویم به عزیزانی که از اهواز میآیند، زیرا این مسیر سراسر آموزش است چون آدم وقتی که در راه باشد، همیشه در حال آموزش گرفتن است، خوشحال هستم که در جمع عزیزان لژیون سردار نمایندگی دزفول هستم.
ما اعضای کنگره۶۰ همه یک خانواده هستیم، و فرزندان یک خانواده وقتی نوجوانی را رد میکنند، و میآیند در مرحلهی جوانی و بزرگسالی، دیگر هم و غم خانهای که در آن هستند را دارند و به آن فکر میکنند، نان از کجا میآید؟آب از کجا میآید؟ چه کسی پول این را میدهد؟ و این هزینهها از کجا میآید؟اینها برای بچههای کنگره هم هست، این سفر اولیهایی که روی پله سهدهم هستند، اینهایی که خوب سفر کرده باشند از نظر من سفر دومی هستند، و سفردومیها و خدمتگزاران همه در کنار هم باید به فکر یک خانهای باشیم که میخواهیم در آن زندگی کنیم و آموزش بگیریم، اینها همه یک نعمت است.
خود من این احساس را زمانی که وارد سفر دوم شدم، لمس کردم که چه کسانی برای من کار کردند و حالا من هم باید برای بقیه یک حرکتی را انجام بدهم.
امروز داشتم صحبتهای خودم را که برای سال قبل بود مطالعه میکردم، یکی از استادهای سال قبل خودم بودم و خیلی صحبتهای قشنگی گفته بودم که در سال قبل تفکر من چه بوده است؟ من همیشه در تفکرم میگفتم که پول بدهید خوب است، من پول دادم لذت بردم، شما هم پول بدهید، زیرا پول دادن بدون چشم داشت واقعا لذت بخش است.
خود من تجربهاش کردم و حتی در قرآن هم آمده است، شما وقتی به شخصی خدمت کنید، یک میدهیم و حداقل دو میگیریم، و در قرآن بارها گفته شده است و حتی یک جا گفته هفت برابر، هفتاد برابر و هزار برابر بنا به آن حس درونی و القاها به شما برمیگردد، و خداوند هم در دل ما است، و شاید من از صمیم قلبم نخواهم یک کاری را انجام بدهم و آن اتفاق نمیافتد، هر حرکتی که ما بخواهیم انجام بدهیم، اگر از صمیم قلبمان خدا به ندای دل ما گوش میدهد و خودش برای ما همه چیزا را جور میکند.
من امروز که میخواستم بیایم تا ساعت ۱۲ شرایط کاری من جوری شده بود که اجازه نمیداد که من بیایم، با خود گفتم اگه قرار است من به دزفول بروم و خدمت کنم، همه چیز خودش مهیا میشود، در ۵۰ ثانیه همه چیز اوکی شد و من هم از محل کارم خارج شدم و آمدم اینجا، میخواهم این را بگویم که از دلمان ما هر چیزی بخواهیم اتفاق میافتد.
قبلا میگفتم پول بدهید، ولی الان میگویم که آخرین مرحله آرایش جسم رسیدن به فرمان عقل است، و اگر که من بخواهم به تکامل عقل برسم، هیچ راهی را خودم تجربه نکردم و من تاریکیهای زیادی را در زندگیام داشتم که اعتیاد کوچکترینش بود، و اعتیاد کمترین تخریب را به من وارد کرد، مسائل دیگری داشتم که تخریبشان چند برابر اعتیاد بود، که توانستم با بخشیدن اینها را جبران کنم، این قصهی تزکیه و پالایش، عوض شدن صفت گذشته همه جز ایدهآلهایی بود که من زمانی که وارد کنگره شدم به کنگره متصل شدم، همین وادی دهم، پیوند من با کنگره بود که من میتوانم صفات گذشته خودم را تغییر بدهم، اصلا به حرف نیست، به سخن نیست، به از فردا دروغ نگفتن نیست، از فردا یک خطایی را نکنم نیست، اصلا نمیشود و مانند یک قصهی ترک کردن است، که ما میخواهیم اعتیادمان را ترک کنیم، که مسیر تکامل یک مسیر خیلی سخت و پیچیده است، و تا در این دنیای مادی ما پرداخت نکنیم، و ماده ندهیم نمیتوانیم به تکامل برسیم، اصلا قصه پولی است و باید از پول بگذریم، از وقت باید بگذریم ارزشمند است، از وقت خود که میگذریم راه میافتیم و میآیم در جاده، از پول ماشین و خرج اصطلاک ماشین باید بگذرم چون اینها همه جز تکامل است.
عضویت در لژیون سردار ۲ بخش است: یکی همین است و دیگری پول میدهم که علم کنگره منتشر بشود چون پول ندهم منتشر نمیشود.
الان اینجا را پول راه انداخته است، چون آقا پژمان تنها میخواستند خودشان حرکت مالی انجام بدهند، اما همه بچههای اهواز دست به دست همدیگر دادند و پرداخت کنند، یعنی ما اگر از روز اول پول نداشتیم، اینجایی وجود نداشت، الان دوستانی که از ابتدا آمدن توی این شعبه، حضور نداشتند. قصهی پول دادن است، یعنی ما تا زمانی که در این دنیا نتوانیم از پولمان بگذریم، نمیتوانیم ارتقا پیدا کنیم، کجا من میتوانم از پولم بگذرم؟ آن ایمان است، ایمانی که به کنگره دارم، ایمانی که به آقای مهندس دارم، ایمانی که به راهنما دارم، راهنمای من دارد چکار میکند؟ آیا راهنمای من عضو لژیون سردار است؟ آیا راهنمایم با تمام توانش میآید؟ من باید با تمام توانم بیایم، زیرا خود من الگو هستم، اگر با تمام توانم بیایم آن ایمان به من شجاعت میدهد. قصه شجاعت است، بچه های لژیون سردار جیگر دارند، یک توانایی خارقالعادهای دارند، اگر شما همین الان افراد را با جایگاه اجتماعی بالا را همین شهر بیاورید برای روز گلریزان، اینجا از تعجب شاخهایشان در میآید، که یک فرد مصرف کنندهای که یک روزی خودم را میگویم، یک نفر روی من حساب باز نمیکرد، بیاید از مبالغ سنگین حرف بزند؟ از کم شروع میکند از پنج میلیون، شش میلیون، پنجاه میلیون، صد میلیون تا پانصد میلیون، که اینها همهاش مانند سفر دیاستی است، یعنی من نمیتوانم یهویی یه کاری انجام بدهم و این قصه تکامل ما است.
بچههایی که با شجاعت شیرجه میزنند به خودشان ایمان دارند، ایمان دارند که غرق نمیشوند، این پولهایی که ما میدهیم شجاعت است، زیرا من ایمان دارم به آقای مهندس، به کنگره ایمان دارم. من زمانی که برای پهلوانی اقدام کردم، چند حرکت زدم و بعد میخواستم ماشین بخرم، من میخواستم معامله کنم و نمیشود معامله بکنید به امید اینکه یک پولی بیاید دستتان و در گلریزان شرکت کنید، اگر شما از اصل پولت که میخواهی با آن معامله کنی بگذری، آن ارزشمند است. من جوابم را گرفتم، ماشینم را فروختم که یک خانه بخرم و با آن معامله کنم و بیایم برای پهلوانی، بعد کلا ماشین گران شد، خانه ارزان شد، و معامله ما صورت نگرفت، بعد دوباره اقدام به خرید ماشین کردم که یهو موتور من را حتی دزدیدند، کجا دزدیدند؟ در مسیر ساختمان کنگره، من ۷ و ۸ صبح میرفتم سر زمین برای کار کردن، که یهو با یه کلت ده تیر آمدن و جلوم را گرفتند و گفتند پیاده شو، موتور را دزدیدن،و بعد از سی روز پیدا شد.
ولی برای من هزار تا سوال بود، که تو داری برای مسیر کنگره خدمت میکنی، چرا باید اول صبح این موتوری که اصلا هیچ کسی نمیدزده و به درد هیچ دزدی نمیخورد باید بدزدند؟
قصه تکامل است، من هزار تا سوال در ذهنم آمد، و کلی آموزش گرفتم و بعد پادادش را هم گرفتم، من ماشین نداشتم و یک پراید داشتیم که جسارت نشود ولی اصلا روم نمیشد که سوار پراید بشوم، این برای تکامل خودم بود، که تمام مسافرتها و هرجایی را با پراید گشتم، آموزش بود برام که منیت نداشته باش، غرور نداشته باشه، بیا پایین و خداوند میفرماید: تو بنده هستی و هیچی نیست، من خیلی مغرورم هستم هنوزم هستم، ولی تا نیایم و سابیده نشوم آن فلز وجودی درخشان نمیشود. قبل از اینکه برای شال پهلوانی بروم، خداوند کمک کرد و یک ماشین یک میلیاردی خریدم، خودم هم فکرش را نمیکردم که از کجا آمده است،اینها را گفتم که قصه ایمان است که به این راهی که داریم، قصه ما ایمان به کنگره ۶۰ است، اعتیاد پروندهاش بسته شد و بیماری صعب العلاج در کنگره دارد درمان میشود، خدا را شکر که به واسطهی مصرف مواد مخدر آن تاریکیها را تجربه کردم و به این عظمت روشنایی رسیدم و هیچ جای دنیا نمیشود غیر از این مسیر به دانش آگاهی برسیم.
خیلی متشکرم که به صحبتهای من گوش کردید.
عکاس: همسفر روح الدین
تایپ، ویرایش و ارسال گزارش: همسفر مهزیار
- تعداد بازدید از این مطلب :
165