اواخر اردیبهشت سال ۹۵ بود؛ مبلغ مشاوره را واریز کردم به کارت خانم دکتر و بعد با موبایلشان تماس گرفتم. گفت: ۴۵ دقیقه فرصت مشاوره دارم. نیم ساعت اول کلی سؤالهای مختلف از من پرسید که هیچ ربطی به مشکل من نداشت؛ خلاصه یک ربع آخر نوبت من شد که حرف بزنم. پرسیدم حالا من باید چهکار کنم که همسرم از اعتیاد نجات پیدا کند؟ گفت: تو جای دختر من هستی؛ فقط یکراه داری، برو دادگاه و درخواست طلاق بده و خودت را از این زندگی نجات بده! گفتم بچهها را چه کنم؟ گفت: آنها بچههای همین پدرند؛ رهایشان کن و برو پی زندگیات!
ترس و وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود؛ زندگی که با عشق شروع کرده بودم، بچههایی که با نذرونیاز از خدا گرفته بودم تا برایشان بهترین زندگی را بسازم و کنار همدیگر خوشبخت زندگی کنیم حالا با دست خودم باید رهایشان میکردم! بعد از چند دقیقه پدر همسرم که از صحبتهای خانم دکتر مطلع شده بود؛ سراغم آمد و با بغض گفت: «خودم فردا میبرمت دادگاه». اما هنوز دودل بودم؛ از ایشان خواستم یک هفته به من مهلت بدهد تا فکرهایم را بکنم. با دیدن برق چشمانش، فهمیدم چقدر خوشحال شد.
شب که بچهها خوابیدند؛ نمازم را خواندم، یکدفعه از خدا خواستم که به من بگوید چهکار کنم؟ رفتم سراغ قرآن، کتاب را برداشتم و خدا را قسم دادم به کتابش که بهترین راه را جلوی پایم بگذارد. وقتی قرآن را باز کردم؛ سوره طلاق آمد. ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. گفتم خدایا! میدانم طلاق حق من است ولی من شنیدهام وقتی آیه طلاق خوانده میشود ستونهای عرش به لرزه درمیآیند؛ من به حرمت ستونهای عرش تو منتظر میمانم، تو هم معجزهات را نشانم بده. نمیدانم چرا و چه طور این حرفها در آن لحظه به ذهنم رسید؛ نمیدانم القا بود یا الهام یا چیز دیگر، اما از فردا صبح دیگر من ندای دیروز نبودم، نور امیدی در قلبم روشنشده بود که هیچکسی نمیتوانست خاموشش کند.

روز بعد، اولین روز ماه مبارک رمضان بود؛ در اینترنت کلی مطلب در مورد درمان اعتیاد پیدا کردم، درمان گیاهی و سنتی. بهاندازه کل عمرمان در یک هفته زنجبیل به خورد مسافرم دادم و خوشحال بودم که با این روش، ذرهذره درمان میشود. گذشت تا اینکه ده روز بعد دوباره رفتم سراغ گوگل و سرچ کردم؛ درمان اعتیاد. صفحه کنگره ۶۰ باز شد؛ عاشق این نوشته شدم: «بیایید باهم این آتش ویرانگر را مهار کنیم». نور امیدم بیشتر و بیشتر شد. شماره آکادمی را برداشتم و تماس گرفتم. آقایی که نمیشناسم ولی همیشه دعاگویشان هستم بعد از پرسیدن محل سکونت، آدرس نمایندگی لویی پاستور را به من داد و من دو ساعت بعد جلوی در شعبه لویی پاستور ایستاده بودم. البته خانمهای همسفر هنوز نیامده بودند؛ عطر و بوی برنج آبکش شده حیاط را پرکرده بود. آقای احمدی با من صحبت کردند و من را مشاوره دادند و همانجا با خودم عهد کردم وقتیکه مسافرم رها شد بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم.
در طول سفر، بسیار تا بسیار تعجب میکردم از دیدن کسانی که باوجود پنج سال یا هشت سال رهایی هنوز در جلسات حضور داشتند؛ سیدی مینوشتند و مطالعه میکردند. با خودم میگفتم: خوش به حالشان که انگار دغدغهای در زندگی ندارند! اما ازآنجاکه خدا از دلم آگاه بود؛ گفت: خب ندا جان! اینقدر در نوبت رهایی بمان تا عاشق شوی. تو داری عشق دریافت میکنی و دستانت را پر میکنی، آیا نمیخواهی ازآنچه دریافت کردهای خمسش را بدهی؟ روزها از پی هم گذشت و گذشت؛ سفر کردن و گریز و برگشت.
راهنمایی داشتم سراسر عشق، بهجایی رسیدم که دیدم بهطور نابی عاشقش شدهام. برایم مادر بود، خواهر بود، بهترین دوست و همدمم بود، سنگ صبور گریههایم بود، اصلاً یکجور عجیبی سراسر عشق بود. خدا انسانی روی زمین به من هدیه داده بود از جنس وادی چهاردهم، چه طور میتوانستم اینهمه محبت و عشق را بازپرداخت کنم؟ زندگی هنوز سخت بود ولی باوجوداین فرشته عزیز دیگر تاریک نبود. نمیدانستم چگونه بگویم که دلم بدجور گیرکرده؟ تمام توانم را به کاربستم و یک روز گفتم: خانم فریده! اگر شما روزی تودیع شوید و شعبه نیایید؛ من هم دیگر نمیآیم! نگاه قشنگی کردند و گفتند: ندا! به من وصل نشو به کنگره وصل شو. این حرف جرقهای در وجودم زد و این بار جور دیگری شروع به حرکت کردم؛ با یک نگاه متفاوت. تا به خودم آمدم دیدم مسافرم چهار ماه است که رهاشده و خودم با عشق و با تمام وجودم خدمتگزار شعبه هستم و از خدا میخواهم تا جان در بدن دارم مرا لایق خدمت در این مکان مقدس بداند.
مادرم همیشه میگوید: باخدا باش و پادشاهی کن و من در کنگره هرلحظه باخدا هستم و این مکان برای من بهترین مکان روی زمین و خود بهشت است. انشاءالله تازنده هستم قدر اینجا را بدانم. با این دل نوشته خواستم بگویم اگر هرجایی با تمام وجود دستتان را در دست خدا بگذارید؛ هرگز رهایتان نمیکند. درست است مسیر سخت است اما خدا هست با فرستادههایی از جنس نور، قدر راهنمایتان را بدانید.
نویسنده: همسفر ندا، مرزبان
رابط خبری: همسفر طاهره، لژیون چهارم
ویراستاری و ارسال: همسفر معصومه، لژیون ششم
همسفران نمایندگی لویی پاستور
- تعداد بازدید از این مطلب :
878