نهمین جلسه از دوره سوم کارگاههای آموزشی خصوصی کنگره ۶۰ نمایندگی کمالالملک به استادی راهنمای محترم مسافر حامد ، نگهبانی مسافرسعید و دبیری مسافر محمد با دستور جلسه «بنیان کنگره» در روز دوشنبه ۱۷آذر ماه۱۴۰۴ راس ساعت ۱۷ شروع به کار کرد.

سلام خدمت همهٔ عزیزان، مسافران، راهنماها، خدمتگزاران. هفتهٔ بنیان بر همهٔ شما مبارک باد.خدا را هزاران بار شکر میکنم که امروز فرصت داد در خدمت شما باشم. واقعاً همین که با ماشین از سر کوچه وارد محله شدیم و تابلوی شعبه را دیدیم، یک حس خیلی خاصی به آدم دست داد؛ انگار آدم یاد ساکنین آباد میافتد که چطور یک جای کاملاً خراب و ویران را میگیرند و تبدیل به مکان آباد میکنند. امیدوارم هیچگاه، حتی یک لحظه، بچههای کنگره ۶۰ جزء آن افراد ساکنین خراب نباشند.
دستور جلسهٔ امروز «بنیان کنگره» است. آقای مهندس دژاکام مثل همیشه با همان بزرگواری و تواضع همیشگیشان میفرمایند: «این جشن تولد من نیست؛ این تولد همهٔ اعضای کنگره ۶۰ است.» حتی از واژهٔ «بنیانگذار» هم استفاده نمیکنند و میگویند: «من فقط یک بذر بودم که کاشته شدم؛ همین بذر امروز به این درخت تنومند و پربار تبدیل شده و مهمتر از همه اینکه همین بذر در دل تکتک شما هم کاشته شده است»هدف اصلی این دستور جلسه دقیقاً همین است که ما هیچگاه فراموش نکنیم کنگره از روز اول اینگونه نبود؛ اصلاً قابل مقایسه با امروز نیست. آقای مهندس در سیدیها مثال خیلی قشنگی میزنند: گاهی ما یک چیز را از شدت کوچکیاش نمیبینیم؛ مثلاً ویروس یا میکروب را نمیتوانیم با چشم غیرمسلح ببینیم. گاهی هم یک چیز را از شدت بزرگیاش نمیبینیم؛ مثلاً وقتی جلوی یک دیوار چندصد متری ایستادهایم، فقط همان تکهٔ جلوی چشممان را میبینیم و فکر میکنیم چیز کوچکی است.
این خطر برای منِ حامد همیشه وجود دارد؛ چه در سفر اول، چه در سفر دوم، چه زمانی که دارم به خودم میپردازم و چه وقتی در جایگاه خدمتی به دیگران خدمت میکنم؛ خطر اینکه دچار «مثلث تاریکی» آقای امین بشوم که سه ضلع دارد: عصیان، نسیان و وسوسه. به نظر من خطرناکترین ضلع برای خودم «نسیان» یا همان فراموشی است؛ فراموش کردن اینکه من دقیقاً از کجا آمدم و چه حال و روزی داشتم.در راه با همراهم حرف میزدیم، به او گفتم: «خود من پیش از کنگره یک آدم مصرفکنندهٔ قرص و کاملاً حالخراب بودم؛ نه خوابم درست بود، نه بیداریم، نه میتوانستم با آدمها ارتباط سالم برقرار کنم، نه خدای خودم را میشناختم، نه مرز مسئولیت خودم با پدر و مادرم را میدانستم؛ یک انسان کاملاً ویران و تنها.» امروز که کنگره به من اعتبار داد، آبرو داد، جایگاه اجتماعی داد، دوست واقعی داد؛ امروز آدمها با من سلام و علیک میکنند، خداحافظی میکنند، دوستم دارند؛ چیزهایی که سالیان سال از آنها محروم بودم. اما همینجا خطر شروع میشود؛ اینکه این نعمتها برایم عادی شود، معمولی و پیشپاافتاده شود و حتی ناز هم بکشم و بگویم: «حالا که همسرم یک ذره گوشهچشم نازکرد یا یک کلمه گفت، دیگر به کنگره نمیروم!» آقای مهندس چهارشنبه همان مثال معروف پادشاه را زدند که ایاز هر روز یک تا دو ساعت لباسهای کهنه و پارهٔ خودش را میپوشید و در کاخ مینشست تا یادش نرود از کدام خاک برخاسته است.
من سال ۱۳۸۴ وارد کنگره شدم؛ یعنی تقریباً شش سال پس از آنکه کنگره رسماً کارش را آغاز کرد. تازه از ماجرای بسته شدن موقت شعبه به خاطر شکایت همسایهٔ بغلی گذشته بود و دوباره باز شده بود. فقط میتوانم بگویم اگر امروز یک تازهوارد وارد میشود و بیست دلیل برای ماندن پیدا میکند و شاید دو دلیل برای رفتن، آن روزها کاملاً برعکس بود؛ بیست دلیل برای رفتن و شاید فقط دو دلیل برای ماندن. باید خیلی پوستکلفت و خیلی خوششانس میبودی که بتوانی بمانی.اولین مراسم شکرگزاری که رفتم سه یا چهار ماه از ورودم گذشته بود و اصلاً اجباری هم نبود. وقتی وارد سالن شدم، واقعاً چشم، چشم را نمیدید؛ اینقدر دود سیگار بالا میرفت که انگار در مه غلیظ بودیم.

در آکادمی کنار همان آشپزخانهٔ فعلی، یک راهرو بود و سمت راست یک سرویس بهداشتی تک؛ واقعاً مثل تونل وحشت بود؛ آنقدر آثار تزریق هروئین بود که آقای مهندس دستور دادند در سبز رنگ آن را با اره نصف کنند. همه با هم دعوا میکردند، قهر میکردند، پیش آقای مهندس میرفتند و شکایت میبردند که «فلانی این را گفت، فلانی آن را گفت». مشارکتها هم بیشتر خاطرهگویی بود؛ چند نفر خاص همیشه حرف میزدند و حرفهای آنچنانی و جهانبینی عمیق نبود.دارو هم شربت تریاک نبود؛ هر کداممان سه چهار پنج شماره کاسب در تلفنمان داشتیم.روی در کتری میگذاشتیم تا نرم شود، با خطکش کنارش میگذاشتیم، سانت به سانت اندازه میگرفتیم، تکهتکه میکردیم و در ظرف شکر میریختیم تا به هم نچسبد.
روز رهایی خودم را خوب یادم است؛ چهارشنبه بود، آقای مهندس نشسته بودند، نگهبان کنارشان بود، من با شلوار ششجیب نظامی، پیراهن راهراه مشکی و نقرهای، یک جفت کتونی زرنگی برای گرفتن گلرهایی نزد آقای مهندس آمده بودیم و نیم ساعت، چهل دقیقه حرف زدیم، خانوادهام هم حرف زدند؛ فضای رهایی همینقدر ساده، صمیمی و پر از احساس بود.
سی سال پیش هم آقای مهندس دقیقاً همین حرفهای امروز را میزدند، من در این همه سال حتی یک بار هم ندیدهام که لبخند از چهرهشان برود، غمگین باشند یا از تکرار خسته شوند. همیشه با همان انرژی و لبخند پیش میروند؛ حتی وقتی شال بنفش را میز میگذارند، میگویند: «وای، چقدر این شال سنگین است!»همین چهارشنبه فرمودند پنجاه کنگرهٔ بینالمللی از ایشان دعوت کردهاند تا در کنگرههای جهانی دربارهٔ درمان سرطان سینه سخنرانی کنند.
از آن روزی که در خیابان معتاد جمع میکردند و همه میگفتند «خودتان را مسخره کردهاید» تا امروز… این فاصلهٔ عظیم را طبق فرمایشات جناب مهندس فقط صبر، ایمان به وعدهٔ خداوند که دروغ نیست، و عمل خالصانه پر کرده است.کنگره امروز به دنبال استحکام مالی است نه برای دختر و پسر خودش، بلکه برای دختر و پسر مردم، برای زن و شوهر مردم؛ تا هر کس در تاریکی اعتیاد گرفتار شد، یک جای روشن داشته باشد که بیاید و نجات پیدا کند.
بار دیگر هفتهٔ بنیان را از صمیم قلب به همهٔ اعضای خانوادهٔ بزرگ کنگره ۶۰ تبریک میگویم و امیدوارم هیچگاه، حتی یک لحظه، دچار نسیان نشویم.

.jpg)
- تعداد بازدید از این مطلب :
102