بنام قدرت مطلق
ستاره های درشت در آسمان آویخته درست همچون دانه های تازه از از دریای نور بیرون کشیده و نقره چکان با شب های مهتابی اما روشن دهات آشنا بودم ولی آن شب ، شب دیگری بود آسمان به قدری نزدیک که به طالع بینان حق می دادم و درد پلنگ ها را فهمیدم و نیز درد عاشقان را. از چنان آسمانی هر چه میگفتی بر می آمد. اگر به زیارت رفته بودم و شبانه به نماز جماعت برخواسته فردا را به راحتی بر می انداختم شاید که فردا نور باران شده است.
به فردا دلخوشم شاید که فردا روز عاشق شدن باشد. از خدای مهربان خسته ام. از این همه تکرار بی معنی خسته ام. از بی بهری مردم خسته ام، از تنهایی. خدایا تو چرا خسته نمی شوی؟ خدایا پاشو حرف دارم. خدایا من را تنها نگذار لحظه ای مرا به خود وا مگذار. یعنی مرا به حال خودم رها مکن.
چه راهی را رفتیم و به عاقبت آن توجهی نکردیم. هر چه دلمان گفت همان کار را کردیم. چه دلی داریم! از زندگی فهمیدم که به هیچ کس اعتماد نکنم. خداوندا شکرت می گویمت که تو پاکی و خدائی.
امیدوارم در حیاتی که می کنم همه مردم مرا دوست داشته باشند.
نویسنده: مسافر سید محسن میر حسینی(لژیون دوم)
بارگذاری: مسافر سینا( لژیون یکم)
- تعداد بازدید از این مطلب :
56