زمانی که به اسرار خودم در سن پایین وارد زندگی مشترک شدم، چند ماهی بیشتر نگذشته بود که تمام عاشقانههایی که در ذهنم داشتم بر سرم خراب شد. همسرم در ابتدای زندگی مصرفکننده نبود و این تنها دلیلی بود که تمام نبودنها، ندیدنها، تمام آزار و اذیت کردنها و حتی دست بزن داشتن او را توجیه میکرد. از آن دختر پرشور و پرنشاط به مرور زمان تبدیل به یک انسان ترسو، ناامید از حال و آینده شده بودم و غرورم هم به من اجازه نمیداد که به انتخاب اشتباه خود، اعتراف کنم. گمان میکردم با آمدن فرزند، زندگیم رنگ عشق و محبت خواهد گرفت؛ اما افسوس که به مادری افسرده، پر از ترس، آشفتهتر از قبل و همراه با انواع و اقسام قرصهای آرامبخش و اعصاب و روان تبدیل شدم. چند سالی به همین منوال گذشت و من تنها با بازیکردن نقش یک زن خوشبخت، ظاهر زندگیم را حفظ میکردم و این تبدیل به یک عادت شده بود؛ از حال خراب و اوضاع زندگیم با هیچ کس صحبت نمیکردم و تنها مرحم آن روزها قرص آرامبخش بود تا اینکه ناگهان همه چیز عوض شد؛ گویی که تازه من را دید و تازه فهمید که یک پدر و مرد خانواده است. اگر بگویم واقعاً انسان دیگری شده بود، اشتباه نکردهام؛ زندگیام در عشق و محبت غرق شده بود و حتی کوچکترین پرخاش و بد خلقی در کار نبود. همه چیز برایم به حدی رویایی شده بود که بعد از مدتی باز ترس تمام وجودم را گرفت.
دلیل این همه تغییر چیست؟ به خاطر تجربیات تلخ گذشته، جرأت سؤال کردن هم نداشتم؛ ولی طولی نکشید که دیر آمدنها و بد خلقیها دوباره شروع شد. چند ماه سکوت کردم و تنها از خداوند خواستم که دیگر من را به آن دوران عذاب سوق ندهد که در همین حین متوجه اعتیاد همسرم شدم و باورش برایم سخت بود؛ زیرا در خانوادهام یادگرفته بودم که اعتیاد، نقطه پایان زندگی است. قصد جدایی داشتم؛ اما غرورم اجازه گفتن آن را به کسی، نمی داد. هر روز را با گریه و حال خراب طی میکردم. ناامید و پریشان، از خداوند راه نجات خواستم و گویی خدا صدایم را شنید و هزاران بار شکر که مسیر کنگره برایمان باز شد.
زمانی که به اسرار مسافرم به کنگره آمدم، عشق را در چهره اعضا شعبه دیدم و حس کردم که گویی آنها همه از جنس دیگری هستند که بی دلیل عشق و محبت میدهند؛ ابتدا هیچ حس و حال خوبی نداشتم، همه چیز برایم گنگ و نامفهوم بود. آنقدر با افکار مخرب به خود آسیب زده بودم که خودم را، انسان بودن و لذت بردن از زندگی را فراموش کرده بودم و قلبم تبدیل به یک تکه سنگ بدون احساس شده بود.
در کنگره آموختم که جسم مسافرم برای رسیدن به تعادل، نیاز به مواد مخدر بیرون داشته است. آموختم که انسان باشم و قوانین زندگی را بیاموزم تا بتوانم از بازی زندگی لذت ببرم. اعتیاد به معنای واقعی، زندگی ویران من را نجات داد و بهشتی که امروز در آن قرار دارم را مدیون استادم هستم که عشق و محبت کلام ایشان، از کلیومترها فاصله به قلب و جانم می نشیند و برای من تجلی نور خداوند در انسان است. امروز قلب سنگی ام، لبریز از عشق و محبت واقعی است؛ عشق و محبتی که کنگره به من داد. مشکلات و سختیها وجود دارند؛ اما دیگر سد راه من نیستند و زندگیم سرشار از عشق و آرامش است؛ چرا که بخش اصلی این آرامش، گذشت کردن و عبور از ترسها را مدیون عضویت در لژیون سردار هستم. از خداوند میخواهم که نهال زندگی ام در درخت توانمند کنگره بماند و روزی ما، خدمت در کنگره عشق باشد.
سپاسگزارم از آقای مهندس حسین دژاکام عزیز بابت تمام لطف، محبت و نوای عشقی که در قلبم ریشه دوانده است؛ همچنین سپاسگزارم از راهنمایم که نور وجودشان هر لحظه در زندگی من جاری است و از مسافرم که سختی اعتیاد را به جان خرید و مرا در آن پریشان حالی رها نکرد؛ زیرا امروز، جز عشق هیچ چیز از او در قلبم نیست و سپاسگزارم از راهنمای مسافرم بابت تمام همراهی ها و آموزش های نابشان و شما عزیزان که وقت گذاشته و دلنوشتهام راخواندید.
نویسنده: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر الهام (لژیون هفتم)
رابط خبری: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر الهام (لژیون هفتم)
ویراستار: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون بیست و چهارم)
عکاس: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر الهام (لژیون هفتم)
ارسال: همسفر عالیه رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون هفدهم) خدمتگزار سایت
همسفران نمایندگی شیخبهایی
- تعداد بازدید از این مطلب :
213