" روزهافکرمن این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود"
همیشه به خدای خود میگفتم آمدن من به این دنیا برای چه بوده؟این دنیا جز سختی مگر چیز دیگری هم دارد؟ ذهنم مدام درگیر این سوالها بود. آنقدر در تاریکیها غرق بودم که حتی از خانه بیرون نمیرفتم، اگر هم گاهی بیرون میرفتم فقط برای دختر کوچکم بود که او هم مثل من غمگین و افسرده نشود. برای خودم زندگی نمیکردم. بچههایم تنها دلیل زندگی من بودند. من و مسافرم عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم، هیچ چیزی را از هم پنهان نمیکردیم. بیشتر مانند دو تا دوست بودیم تا زن و شوهر، اما وقتی مسافرم از مصرف تفریحی مواد به مصرف کنندهی دائمی مواد رسید دیگر آن آدم قبل نبود. او مدام دروغ میگفت و پنهان کاری میکرد. گاهی وقتها از خانه میرفت و روزها و هفتهها به خانه نمیآمد، اعتیاد بین ما جدایی انداخته بود.
یکبار تصمیم گرفتیم که از هم جدا شویم، همهی مراحل طلاق را هم رفته بودیم تا جدایی فقط یک امضاء فاصله داشتیم وقتی به صورت پسرم که آن وقتها هفت ساله بود نگاه کردم با خودم گفتم باز هم صبر کن! به خاطر فرزندم صبر کردم.مسافرم بیشتر وقتش را صرف کشیدن مواد مخدر میکرد و کمتر به سر کار میرفت. مسافرم چند بار ترک مواد داشت ولی همیشه ناموفق بود. آخرین باری که مواد را کنار گذاشت فکر میکردم که دیگر سراغ مواد نمیرود، چون روزها و هفتهها درد کشید و کلافه بود. اولین باری بود که میدیدم آنقدر برای ترک اعتیادش تلاش میکند با خودم میگفتم این بار دیگر مثل دفعههای قبل نیست حتما این کابوس تمام میشود. اما نشد، ترک سقوط آزاد او چند سالی بیشتر دوام نداشت، تا این که دو سال پیش به واسطهی یکی از دوستانش با کنگره آشنا شد بعد از آن اصرار داشت که من هم با او همراه شوم.
تازه آن موقع بود که فهمیدم چند سالی است که مصرف مواد را به صورت خوراکی داشته که من نمیدانستم. روزهای اول کنگره، به دلیل وجود تاریکیهایی که در آن فرو رفته بودم و نیروهای بازدارنده آمدن به جلسات برایم خیلی سخت بود، اما الآن به جایی رسیدم که عاشق این مکان مقدس شدهام.دیگر آن آدم افسرده و غمگین نیستم. کنگره برایم پر از انرژی و حسهای خوبی است که دریافت میکنم. مسافرم بعد از رهایی دیگر آن آدم قبل نیست خیلی تغییر کرده است. مسافرم خیلی فرد باهوش و با حافظهای قوی بود، اما اعتیاد و مواد مخدر کاری کرده بود که فراموشکار و کمحافظه شده بود. معجزه را من در کنگره دیدم، بعد از گذشت مدت کوتاهی از سفرش میدیدم مسافرم پیام حفظ میکند آن هم پیامهای طولانی بدون اینکه حتی کلمه ای را جا بیاندازد.
طولانیترین پیامی را که حفظ کرد پیامی از وادی یا راه چهاردهم، خطابهی اول " اضداد" بود باورم نمیشد! معجزه شده بود هر بار که پیام میخواند اشک در چشمانم جاری میشد و به داشتنش افتخار میکردم.من و مسافرم در یک روز رها شدیم و گل رهایی را از دستان پر مهر آقای مهندس گرفتیم، آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیمان بود. من در کنگره جواب خیلی از سؤالاتم را گرفتم وادی اول تفکر کردن را به من یاد داد، وادی دوم به من گفت که بیهوده قدم به این حیات نگذاشتهای... هر کدام از وادیها چراغ راه من شدند تا به بیراهه نروم و بال پرواز مسافرم باشم.در آخر سپاسگزار خدای مهربان هستم که راه کنگره را به من نشان داد و از آقای مهندس و خانوادهی عزیزشان تشکر میکنم. از راهنمای سفر اولم خانم زهرا و راهنمای سفر دومم خانم مبینا تشکر میکنم. حال خوب و آرامشی که امروز دارم را مدیون این عزیزان هستم. از خدا میخواهم همیشه حال دلشان خوب باشد.
دلنوشته: همسفر فاطمه نورانی رهجوی راهنما همسفر مبینا (لژیون سوم)
رابط خبری: همسفر ملک رهجوی همسفر راهنما مبینا (لژیون سوم)
ارسال: همسفر میترا دبیر سایت
همسفران نمایندگی پردیس
- تعداد بازدید از این مطلب :
119