به نام خداوندی که دوست داشتن و عشق را آفرید. در سال ۱۳۹۲ زمانیکه من دیگر از مسافرم قطع امید کردهبودم و خسته و نگران برای آینده و راه سختی که در پیشرو داشتم تصمیم گرفتم که دیگر این شرایط را قبول کنم و دیگر کاری به مسافرم نداشته باشم؛ چون هر کاری و هر راهی که میدانستم برای نجات مسافرم از دام اعتیاد انجام دادهبودم ولی بینتیجه بود. با خودم گفتم این سرنوشت من و فرزندانم بوده و باید قبول و تحمل کنم، از خدا خواستم که خودش یک راهی به ما نشان دهد.
ماهها گذشت تا اینکه یک روز مسافرم آمد و گفت میخواهم با شما صحبت کنم، من گفتم ما دیگر با هم حرفی نداریم. با اصرار مسافرم نشستم و به حرفهایش گوش دادم. به من گفت: "من با جایی آشنا شدم که به آنجا میگویند کنگره ۶۰، تحقیق کردم و میخواهم بروم و اعتیادم را درمان کنم." من عصبانی شدم و گفتم دوباره چه فکری در سرت داری؟ دست بردار، چقدر میخواهی ما را اذیت کنی؟ این همه راهها رفتی فایدهای نداشت. خیلی مصمم گفت: "نه این بار، بار آخر است حتماً موفق میشوم. میگویند کسانیکه به کنگره۶۰ رفتهاند از هر صد نفر ۸۰ نفر درمان میشوند." مسافرم گفت تو هم با من بیا. من قبول نکردم چون به او اعتماد نداشتم. مسافرم گفت باشد من به یاری خداوند سفرم را تنهایی شروع میکنم.
روزها و هفتهها گذشت ومن کمکم شاهد تغییراتی در مسافرم شدم ولی هنوز باورم نمیشد تا اینکه مسافرم از دام اعتیاد رها شد و این برای من غیر قابل باور بود. یک روز به من گفت حالا که با من نمیآیی اشکال ندارد ولی بیا و این سیدیها را گوش کن. من هم بیخبر از آنچه که در فکر مسافرم میگذشت، مسافرم میخواست من را کم کم با کنگره آشنا کند ولی من چون آگاهی نداشتم نمیخواستم به حرفش گوش کنم ولی از یک طرف دیگر حس کنجکاوی من نمیگذاشت و وقتی که مسافرم نبود، میرفتم و سیدیها را گوش میکردم طوری که مسافرم متوجه نشود.
من آن زمان که به کنگره نمیآمدم همیشه به خدا میگفتم: "چرا من؟ من چه گناهی کردم که باید این زندگی من باشد؟" و هزار و یک جور بهانه؛ چون درک و آگاهی نداشتم که چگونه با مشکلاتم رو به رو شوم و همش به خدا شکایت میکردم غافل از اینکه این مشکلات و سختیها را در خیلی از موارد، خودم به وجود میآوردم و انتظار داشتم که خدا هم به حرفم گوش کند و همیشه به مسافرم میگفتم مقصر تو هستی. بعد از رهایی مسافرم کمکم با آموزشهای کنگره آشنا شدم.
۳ سال گذشت و حالا این من بودم که به مسافرم میگفتم: "که مرا با خودت به کنگره ببر" و تصمیم گرفتم که به کنگره بیایم. روزی که آمدم جشن همسفر بود خیلی برایم جالب و دیدنی بود همه با پوشش سفید، مسافرها یک طرف و همسفرها یک طرف دیگر نشستهبودند، استاد و نگهبان و دبیر با پوششی سفید مانند فرشتگان پشت میز نشستهبودن و مانند گوهری میدرخشیدند. خیلی برایم تازگی داشت. از مسافرم پرسیدم جشن همسفر یعنی چه؟ گفت: "تو بیا سفر کن خودت میفهمی" و من وارد کنگره شدم. همه با روی باز مرا پذیرفتند، با راهنمایانی که سر راهم قرار گرفتند و با آموزشهایی که به من دادند فهمیدم که در جایی آمدهام که انگار یک گوشه از بهشت است.
با آموزشهای کنگره که آشنا شدم فهمیدم که ناخواسته وارد دانشگاهی شدهام که همیشه آرزو داشتم، دانشگاهی که هیچ جای دنیا پیدا نمیشود. با راهنمایی آشنا شدم که بدون هیچ توقعی تلاش میکرد که من را از تاریکیها به سمت نور هدایت کند. وادی اول را خواندم و فهمیدم که باید در هر موضوعی تفکر و اندیشه کنم، در وادی دوم فهمیدم که خداوند مارا بیهوده خلق نکرده، در وادی سوم فهمیدم که انسان باید بیشتر از هر چیزی به خودش فکر کند و در وادی چهارم فهمیدم که من فاطمه باید مسئولیت کارهایم را خودم بپذیرم. در ادامهی سفرم، همه چیز به خوبی پیش میرفت و خداوند اجازه خدمت کردن به من در کنگره را دادهبود و من خیلی خوشحال بودم که توانستم قطرهای باشم در اقیانوس کنگره.
در ادامه با لژیون سردار آشنا شدم و عضو لژیون سردار شدم و بخشیدن را فهمیدم که باید قدردان محبتهایی باشم که بیدریغ از سوی پروردگار برای من محیا میشود و تصمیم گرفتم که دنور شوم ولی نمیدانستم چگونه. به خدا توکل کردم و از استاد دوباره آن نگرانیها، آن ناامیدیها به سراغم آمد، مدتها از خودم ناامید شدم و فکر میکردم همه چیز برایم تمام شده و روزها برایم سخت و غیر قابل تحمل شده و ناامیدی بر من غلبه کرد و من دنبال مقصر میگشتم و میگفتم خدایا مگر من چه کردهام که هر چه بلا هست بر سر من میآوری؟ ولی متآسفانه نمیدانستم که خداوند چه قدرت و نیرویی را درون من قرار داده.
مدتی که گذشت با خودم فکر کردم من که کنگره رفتم و با آموزشهای کنگره آشنا هستم پس نگرانی من برای چیست؟ الان وقتش هست که همه را عملیاتی کنم. تصمیم گرفتم که دوباره حرکت کنم و با خود عهد کردم که تا نفس میکشم از حرکت نمانم و اول از همه تصمیم گرفتم که کاهش وزن داشتهباشم تا دوباره اعتماد به نفسم را پیدا کنم. به قول آقای مهندس عزیز که میگویند: "هیچ زندگی بدون مشکل نمیشود و زندگی پیچ و خمهای زیادی دارد" و من سعی کردم وادی چهارم را سرلوحهی کارهایم قرار بدهم که میگوید: "در مسائل حیاتی مسئولیت دادن به خداوند یعنی سلب مسئولیت از خویشتن." من فاطمه میدانم که تقدیر برای همه وجود دارد برای یکی کمتر و برای یکی بیشتر و اما این اعمال و رفتار و عملکرد من است که در این تقدیر نقش بسیار مهمیدارد. عملکرد من به عنوان همسفر و یا مادر در تقدیر من نقش دارد و این نیست که من بگویم حتما خداوند انسانها را دستهبندی کرده و بین ما فرق گذاشته، نه، این عملکرد من است که تعیین میکند که من در زندگی چه راهی را بروم؟ چون خداوند به انسان قدرت اختیار داده پس این مشکلی که برای من پیش آمده تقدیری است که از سوی خداوند برای من رقم خورده و من باید آن را بپذیرم و شکرگزار خداوند باشم و من اگر حرکت کنم مسائل و مشکلاتم را یکی یکی بپذیرم و حل کنم مطمئن هستم که خداوند به من یاری میرساند و کنگره دری بود که خداوند بعد از صدها در بسته به روی من گشود. خداوند را هزاران بار شکر که من هم یک عضو کوچکی از بهشت کنگره هستم.
نویسنده: همسفر فاطمه(مسافر مرتضی) رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)
ارسال: همسفر فهیمه رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم) ، نگهبان سایت
همسفران نمایندگی خمین
- تعداد بازدید از این مطلب :
87