English Version
This Site Is Available In English

رهایی از بند خویشتن

رهایی از بند خویشتن

در ظلمت جهل و گناه، در ژرفای تاریکی‌ گام برمی‌داشتم که هرگز گمان نمی‌بردم سایه‌ آن بر جان من نیز سنگینی کند. غافل از آن‌که صفاتی چون کینه، منیت، کبر، غیبت، قیاس و قضاوت، این ضد‌ارزش‌های ویرانگر ناخودآگاه من‌را در گرداب خود فرو برده بودند. در این ورطه حیرانی هرچه بیش‌تر دست‌وپا می‌زدم، بیش‌تر غرق می‌شدم و به‌جای یافتن صراط مستقیم خود را در چاه عمیق‌تری می‌دیدم. زمین و زمان را مقصر اصلی می‌دانستم بی‌آنکه به درون خویش بنگرم.

اما روشنایی از جایی دمید که کم‌تر انتظارش را داشتم. وادی‌ها در آموزش‌های کنگره۶۰ هریک چونان چراغی تابناک مسیر را پیش رویم روشن ساختند. در وادی هشتم ندای صلح و آرامش طنین‌انداز شد: جبران خسارت و توبه. این‌ها کلیدهایی بودند برای رهایی از بند خویشتن. باید از خود، خانواده و جامعه‌ام جبران خسارت می‌کردم تا به آرامش برسم؛ پس از گذراندن این مراحل دشوار، چونان پرنده‌ای که از قفس آزاد می‌شود، آماده پیمان بستن شدم؛ پیمانی با قوانین و شرایط خاص خود. این پیمان پایان راه نبود؛ بلکه آغاز سفری نوین بود.

روزی که تصمیم به بستن پیمان گرفتم، روحم در تلاطم بود. داغ از دست‌دادن پدری که سال‌ها برای بزرگ شدنم رنج کشیده بود و قلباً دوستش می‌داشتم سینه‌ام را می‌فشرد. خلأ وجود او درد جان‌کاهی بود که آرامم نمی‌گذاشت؛ اما آموزش‌های ناب و گران‌بهای آقای مهندس در کنگره۶۰، من‌را به تسلیم در برابر اراده خداوند رهنمون ساخت. عهد بستم که از این پس فرمانبردار باشم تا در این مسیر قوی‌تر و بزرگ‌تر شوم.

لحظه پیمان حس‌وحالی وصف‌ناپذیر داشت، گویی نه در زمین، بلکه در مکانی فرازمینی سیر می‌کردم. با هر نفس پروردگارم را در وجود خود حس می‌کردم؛ حضوری که کلمات از وصف آن عاجز هستند. چند روزی که هوا ملایم‌تر شده بود فرصت را غنیمت شمردم و برای پیمان راهی کوهستانی شدم که درختان کاج سر به فلک کشیده بودند. این کاج‌ها برای من نمادی بودند از ایستاده مردن و تولدی دوباره.

در آن‌جا وقتی شروع به نوشتن سیاهه کردم، احساساتم چنان فوران کرد که آسمان نیز بغضش شکست. با وجود هوای مطبوع، باران بهاری با رگباری تند شروع به باریدن گرفت. با بارش باران و تگرگ، ابرهای تیره دلم نیز ترکید و اشک‌هایم با قطرات باران یکی شد. در آن لحظه با تمام هستی و کائنات همدل شدم. سگ‌ها و کفتارها از دور و نزدیک به چشم می‌خوردند؛ اما من در حال شروع مرحله دوم، یعنی درخواست از قدرت مطلق بودم. ناگهان هوا دگرگون شد، ابرهای تیره و پربار کنار رفتند و آفتاب عالم‌تاب نور عشق و رحمت خود را بر هستی گستراند. صدای دلنشین پرندگان، پرستوها، بلبل‌ها و گنجشک‌ها، پیام تبریک و امید را برای من به ارمغان آورد.

حس‌وحالم بی‌نظیر بود، گرچه همچون موشی خیس شده بودم؛ اما پیامی عمیق از شاخه‌های خشکیده کاج دریافت کردم: صور پنهانی که روزی درگیر ضدارزش‌ها بود می‌تواند با گام نهادن در صراط مستقیم و سرزمین ارزش‌ها شاخه‌های سبز و باطراوت برویاند؛ چرا که زندگی جاری است و باید از هر لحظه‌ آن لذت برد. زندگی را باید زندگی کرد. خداوندا! من‌را لایق این زندگی بدان و در این مسیر یاری‌ام فرما.

اینک در این مسیر روشن به وضوح درمی‌یابم که خدمت، نه یک وظیفه، بلکه فرصتی است بی‌نظیر برای احیای انسانیت. خدمت در این ساختار و سیستم، همچون آبی زلال است که بر کویرهای خشک جان می‌بارد و بذرهای امید و رستگاری را بارور می‌سازد. وقتی با جان‌ودل در خدمت دیگران قدم برمی‌داریم، درواقع گامی در جهت شفای زخم‌های خود برداشته‌ایم. هر لبخندی که بر لبان یک تازه‌وارد می‌نشانیم، هر کلام امیدی که در گوشش زمزمه می‌کنیم و هر دستی که به یاری‌اش دراز می‌کنیم، نوری است که در تاریکی‌های درون خودمان نیز می‌درخشد.

خدمت پلی است میان دل‌های شکسته و امیدهای از دست رفته، پلی که با عبور از آن، هم خودمان را التیام می‌بخشیم و هم دیگران را، اما خدمت تنها به معنای بذل جان نیست. گاهی کمک‌های مالی نیز می‌تواند گره‌های بزرگی را بگشاید. اهدای بخشی از دارایی خود هرچند اندک می‌تواند فرصت رهایی را برای کسانی فراهم کند که در بند اعتیاد و ناامیدی گرفتار شده‌اند. با این کمک‌ها نهال‌های نورَسی کاشته می‌شوند که در آینده سایه‌ آن‌ها بر سر بسیاری خواهد افتاد.

در کنگره۶۰، خدمت یک چرخه بی‌پایان است. چرخه‌ای که هرچه بیش‌تر در آن مشارکت کنیم، بیش‌تر از آن بهره‌مند می‌شویم. این مکان مقدس فرصتی است برای این‌که از خودخواهی‌ها و منیت‌ها رها شویم و در دریای همدلی و نوع‌دوستی غرق شویم. من، نازنین با تمام وجود آرزو دارم که تا پایان عمر خدمت‌گزاری در کنگره۶۰ بمانم. می‌خواهم شاهد رویش جوانه‌های امید در دل‌های ناامید باشم. می‌خواهم در التیام زخم‌های کهنه سهیم باشم‌‌. می‌خواهم در این مسیر پر فراز‌و‌نشیب چراغی باشم برای گمگشتگان.

می‌دانم که راه دشوار است و موانع بسیار، اما با توکل به خداوند و با همراهی شما همسفران عزیز می‌توانم از این گردنه نیز عبور کنم. پیمان می‌بندم که تا آخرین نفس در خدمت کنگره۶۰ بمانم و تمام تلاشم را برای احیای انسانیت به‌کار گیرم. باشد که این تلاش‌ها ذره‌ای از دریای بیکران عشق و رحمت الهی را در زمین جاری سازد.

تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم توأم، تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم، من کم از آنم که تویی

هرکه او ارزان خرد ارزان دهد، گوهری طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقی‌ام که غرقست، اندرین
عشق‌های اولین و آخرین
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان

نویسنده: راهنمای جونز همسفر نازنین
ویرایش و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شهرری

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .