ششمین جلسه از دوره چهل و چهارم کارگاههای آموزش عمومی کنگره۶۰، با استادی دستیار دیدهبان پهلوان مسافر بهروز، نگهبانی مسافر ادیب و دبیری مسافر محمدرضا با دستور جلسه «وادی سوم و تاثیر آن روی من» شنبه سوم خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۱7:00 برگزار شد.

خلاصه سخنان استاد:
قبل از هر چیز به رسم ادب خدا را شکر میکنم. خوشحالم که در نمایندگی خوب لوئی پاستور هستم. امیدوارم شما هم از بودن من خوشحال باشید.
خدا را دوبار شکر میکنم: یکبار برای اینکه من را دید، میان اینهمه نفس، و در کنگره به من فرصت داده شد؛ و یک شکر دیگر هم بابت اینکه اجازه داده شد من در کنگره بمانم.
کنگره سرزمین عجیبی است به خودی خود، سرزمین اعجاب و اعجاز است. تا کجا؟ تا آنجا که در باور نمیگنجد. من فکرش را هم نمیکردم که روزی همهچیز اینقدر خوب شود. ولی چطور این اتفاق افتاد؟
یک نفس ورشکسته به نام بهروز، که نیروهای خود را از دست داده و احساس میکرد که زندگی را باخته است، شد یک مصرفکننده. انگار مرگ رسیده بود. پدر هستید ولی نیستید؛ نمیتوانید پدری کنید چون صاحب اعتیاد هستید. جوان هستید ولی انگار نیستید. نمیشود جوانی کرد، واقعاً نمیشود. مرگِ زندگی است. نه عشقی، نه احساس عاشقی.
یک جایی سوءتفاهم جنسی به وجود میآید. در نهایت نژادپرستی میکنم. فکر میکنم فقط باید فرزند خود را دوست داشته باشم. تا اینکه به کنگره وارد شدم. دستور جلسات نقش «شُک» را دارند. دیدید آدمها وقتی به کما میروند، شُک به آنها وارد میشود و علائم حیاتیشان بازمیگردد؟

یک «سلام دوستان، حسین هستم، مسافر» را میشنوم. اگر عمل کنم، با وجود تمام مشکلات، اینهمه خوشبختی محال نیست. تا کجا؟ تا آنچه در باور نمیگنجد.
«سلام دوستان، حسن هستم، مسافر». فقط دانایی است. اگر فهم باشد و عمل نباشد...
من یکبار تمام وجودم را به اعتیاد باختم. یکبار پدری و جوانیام رفت. باز دوباره به اعتیاد ببازم؟ اینبار شاید بدون مواد ببازم.
سفر اولم را تمام میکنم، سفر دوم را هم شروع میکنم. محبت از تعریف خرد جهانیست؛ که چه خوب و چه بد، من باید حواسم را جمع کنم و بترسم.
آقای مهندس در سیدی فرمودند: اندکی طعم خوشبختی را میچشند. کجا ثابت میکنند که با محبت شدهاند؟ با زبان؟ نه! میمانند، محبت میکنند، دیگران را هم توصیه میکنند به محبت. مثل خدمتگزارهای کنگره، مثل راهنماها، مثل کسانی که در کنگره خدمت میکنند.
و چارهای هم نیست جز با محبت زندگی کردن.
من یک یومالحسرت را کشیدهام. به یاد نمیآورم ولی چند وقت است که نمیتوانم پدری کنم. خطرناک میشود و میگوید:
«میدانی؟ هیچ نفسی بارِ هیچ نفسی را به دوش نمیکشد.»
«میدانی؟ هیچ موجودی به اندازهی خویش، به خود فکر نمیکند.»
هم به تن خود فکر کن، هم به جان خود، تا «خویش» و «تن» بشوند «خویشتن».
دیگر میتوان زندگی را زندگی کرد. دیگر دربدر کوچه و پسکوچههای زندگی نباش. و این صندلیها برای این موضوع است.
اگر فکر کنم برای ترک مواد به اینجا آمدهام، کلاه بزرگی به سرم رفته است.
اولاً من نمیتوانم آنها را کنار بگذارم؛ آنها باید من را کنار بگذارند.
من نمیتوانم عشق را بخواهم؛ عشق باید من را بخواهد.
وگرنه، اینهمه انرژی و عشق در هستی هست... اینهمه طلا و اینهمه خوبی... کجاست سهم من؟
معلوم است! هرکس از این در وارد میشود، اینها را میخواهد.
این صندلی، صندلیِ مهم و فرصت است. هم میتوانم از جنِ جن به انسِ جن و بعد به انسِ انس... میشود «جن» را هم به مرخصی فرستاد!
این موضوعی است که از دل وادی سوم شروع میشود.
امروز که منِ بهروز در خدمت شما هستم، الان موقع اعلام سفر میشود، خودم را معرفی میکنم. با آقای زرکش میروم پیش آقای مهندس و گل میگیرم.
الان ۹ سال از آن روز میگذرد و بیشتر جایگاههای خدمتی را هم تجربه کردهام.
ولی اگر از من بپرسید بعد از ۹ سال، آیا سفر دومت را شروع کردی؟
من چه میخواهم بگویم؟
جایگاهها را تجربه کردم تا سفر اولم تمام شود.
سفر اول، سفرِ تغییر است که خیلی سخت است. امیدی به تغییر نیست.
خدا نکند پلهای کم شود. خدا نکند با همسفرم دعوا شود.
سفر دوم کجا شروع میشود؟
در سفر دوم باید امید به تغییر باشد. دیگر آنجا اگر کسی جلوی ماشین من پیچید، نباید او را فُحش دهم.
باید نگاه، حلال باشد. پول، پیدا کردنش حلال باشد.

این را من نمیگویم. آقای زرکش میگوید که: سفر دوم، سفر خشم است.
و این آتش، ویرانگر است؛ آتش خشم.
سفر دوم از تغییرات پایدار شروع میشود. و تبدیل شدن به انسان دیگر است.
ضلع دیگر، به ترخیص میرسد.
غافل از اینکه آن «میداند» که من شنیدم: «من حسین هستم مسافر».
آن «میداند» که آقای مهندس، ۱۹ عمل سالم را برای من تکلیف کرده است.
اصلاً میشود خودش آرزو شود، خواسته، و خواسته جلوی من تعظیم کند.
خودِ باد، کارش را بلد است؛ اگر من تغییر کرده باشم و تبدیل شده باشم.
وگرنه ۹ سال است که میروم و میآیم.
برای رهایی از اعتیاد، دو سفر الزامی است.
من میشنوم که آقای نگهبان میگوید: سفری از کفر به ایمان و از نفرت به عشق.
عشق میگوید: خوشا به حال آنکس که میدهد و به دنبال بازپس گرفتن نیست.
دستهایی که کمک میکنند، مقدستر هستند.
اگر میخواهی از دام کنگره بیایی، موضوع کنگره نیست. موضوع راهنما نیست. موضوع پولی که من به کنگره میدهم نیست. نه!
آن محتاج سر کوچه است.
من به کنگره میآیم تا بتوانم کنگره را بیرونِ کنگره بازی کنم.
نشانهها خیلی مهم هستند.
و نه، نمیشود آنچه مهندس میگوید، نادیده گرفت.
۲۰ سال بود جلوی در خانه درختی بود و من آن را نمیدیدم.
چند بار شنیدهام که نیاز من، در دل دیگران است.
برای سفر دوم، از این پس باید تلاش کرد.
چند دایره در کنگره وجود دارد، مثل سیگار و اضافه وزن، که سیر تکاملی اولیهی نفس است.
یک دایره هم وجود دارد که برای «خویش» است.
«خویش» و «تن»، «خویشتن» میشود.
آنچه هست، محبت است.
آنچه نیست، بهخاطر بیمحبتی و محبت کم تو است.
حالا لژیون سردار، منبابِ این موضوع است.
وگرنه خدای کنگره، خدای بزرگی است؛ چه کار به پول من دارد؟
من اگر به کنگره ۵۰۰ میلیون ندهم، چه میشود؟
فرد دیگری اینجا از من بهتر صحبت میکند.
شاید اگر لژیون سردار در نمایندگی تعریف نشود، عدهای در دل بگویند دوباره میخواهند پول بگیرند.
کنگره میگوید با راهنمایی نیروی مافوق، مسیر خود را ادامه بدهیم.
نمیخواهم شلوغش کنم. تکلیف کنگره معلوم است.
من خودم در بعضی شعب این سوال را داشتم که:
۱۶۰۰۰ سفر اولی هست، حساب کردهاید؟ ضربدر پول سیدیها در ماه، چقدر میشود؟
خیلیها حسابوکتاب جیب مهندس را میکنند.
ولی هیچکس یک کتاب ۶۰ درجه را از نشریات نمیبرد چاپخانه و نمیپرسد هزینهی چاپش چقدر است؟
۸۶۰ هزار تومان.
.JPG)
اولین کسی که زمین داد به کنگره، خانم آنی بود.
خیلی میشود راجع به این مسائل صحبت کرد. ولی شاید قشنگترینش این باشد:
همسایهی ما در بازار، رتبه ۵۲ کنکور شد و رفت نروژ، با ماهیانه ۱۳۰۰۰ دلار!
به نظر شما وقتی آقای مهندس هر صبح ایمیل خود را چک میکند، چند کشور میخواهند او را، و با چه مبالغی و مزایایی؟
بعد من دو دو تا چهارتا میکنم؛ روز رهایی، ۵ تا صدهزاری بدهم یا ۶ تا؟
من از دفتر لژیون سردار میآیم. از روز اول بودهام تا حالا.
مگر چقدر پول دادهاید؟
پول نمیدهید که...
یک روزی آدم از ته دل فریاد میزند:
«خدایا اگر اعتیادم خوب شود، هرچه بخواهی میدهم!»
من احساس میکنم با آن فریاد با کنگره آشنا میشوم و بعد یادم میرود چه پیمانی بستم.
حالا شما فکر کنید چرا آقای مهندس پیش ما هستند؟
من فکر میکنم همین که آقای مهندس پیشنهاد کمبریج را رد کردهاند، میلیارد دلار میارزد.
باور کنید مبلغی جمع نشده است.
رهایی چیست؟
من جمعه، دو رهایی داشتم.
آقای مهندس گل میدهد. آن روز، روزِ قطع مصرف است.
دوست من ۹ سال انگلیس بود، نتوانست شهروندی بگیرد و برگشت.
کجا من شهروند سرزمین رهایی میشوم؟
در نهایت نفرت به سوی عشق.
.JPG)
این نوشتار باید جدی گرفته شود.
من خیلی صحبت کردم.
آقای مهدی لطف کرد من را دعوت کرد و من آمدم اینجا.
ولی امیدوارم دفعهی بعد به نمایندگی خودمان بیایم.
این اتفاق را رقم بزنید.
مرسی که به صحبتهای من توجه کردین.
ظبط: مسافر بهنام
تایپ: مسافر بهنام، مسافر سپند
عکس: مسافر مسلم(لژیون۱۱)
ارسال: مسافر حمید(لژیون ۷)
ویرایش: مسافر حسام(گروه سایت مسافران شعبه لوئی پاستور)
- تعداد بازدید از این مطلب :
197