خود را در انتهای خطی میبینم که روزی با عشق و شادی آن را ترسیم کرده بودم. خطی که با صدای ضربان قلبم در مسیر آفرینش به پیش میرفت، تا آنکه در نقطهای کور و خالی ایستاد و متوقف شد و پرتگاه ناامیدی را در روبهرویش دید. نمیدانم تا به حال از گذرگاه ناامیدی عبور کردهاید یا نه؟ ناامیدی باتلاقی است که هرچه بیشتر دستوپا بزنی، بیشتر در آن فرو میروی. ناامیدی قهقهه شیطان است در تاریکی که نور خورشید را پنهان میکند. ناامیدی دزد آرزوها و قاتل رویاها است. ناامیدی به جریان افتادن سمی مهلک در رگهای زندگی است و رسوب آن ما را تا مرز خودکشی و جنون میرساند. ناامیدی خزان روح است در اوج جوانی و بهار. ناامیدی بنبست عشق است در کوچه زندگی.
این صحنههای تلخ، هر لحظه بر پرده سینمای عمر اکران میشد، تا آنکه در بیابان خشک و برهوت نفس، به آبادی دوم رسیدم، آبادی که بر دروازهاش واژه «امید» حک شده بود. آنجا بود که امید، سکانس ناامیدی را از پرده سینما کنار کشید و خود نقش اول فیلم شد. امید یعنی شنیدن آواز گنجشکها در بحبوحه شلوغی شهر. امید یعنی آرامش شب را لمس کردن و تا طلوع خورشید پیوند زدن. امید یعنی تزریق شهد شیرین حیات در تکتک سلولهای بدن. امید یعنی صدای خنده کودکان در وسط ظهر تابستان. امید یعنی رقص پروانهها در باد. امید را نه در کاخهای عظیم بلکه در کلبههای محقر دیدم و اینکه امید را در لحظه سقوط دیدم، در دستانی که دستان مرا فشردند به نشانه کمک، صدایی که طنین رهایی را در گوشم زمزمه میکرد، ریسمانی که مرا از عمق تاریکی به بالا کشید و فانوسی که در هر نقطه از مسیر، راه را برای من روشن میکرد و این امید بود که به من بال و پر داد تا رهایی و پرواز در آسمان ایمان و انسانیت را تجربه کنم.
نویسنده: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر محبوبه (لژیون چهارم)
ویرایش و ارسال: همسفر مهتاب دبیر سایت
همسفران نمایندگی عطار نیشابوری
- تعداد بازدید از این مطلب :
787