دختر پُرشور و شوقی بودم در خانه پدری، درسخوان و حرف گوشکن. از همان دوران نوجوانی میدانستم که میتوانم در امور زندگی، گوشهای از کارها را به دست بگیرم و کمک حال مادرم باشم، ایشان شاغل بودند و خواهر و برادرم از من کوچکتر بودند. همیشه درسهایم را سریع میخواندم و میگفتم تا مادرم نیامده، خانه را آب و جارو کنم یا غذایی بپزم. علاقه داشتم به اینکه بتوانم سنگی از جلوی پای کسی بردارم.
در سن ۲۴سالگی خیلی عاشقانه ازدواج کردم، انتخابم را دوست داشتم و هر روزش را با عشق، سپری میکردم. بعد از چند وقت، مشکلات یکییکی بر سر راهم نمایان میشد و من در کمال ناباوری سعی در رفع آنها داشتم. در خیال خودم میگفتم تا کسی نفهمیده حلش کنم.
چندسالی به همین منوال گذشت. وارد بازی شده بودم که یک طرفش روزگار و یک طرفش من بودم. تا یک روز صبح با خستگی و چشمهایی پر از اشک از خواب بیدار شدم. سرم را بلند کردم دیدم سه تا دختر بچه ناز و معصوم کنارم خوابیدهاند. تازه متوجه شدم که چه بلایی سرمان آمده است، یک مشکل خیلی خیلی بزرگ در زندگیمان رخنه کرده بود. دو سال با ۳ تا بچه قد و نیم قد برای حفظ زندگی جنگیدم. چالش وحشتناکی بود، اما با کمک خداوند و البته از دست دادن تمام سرمایه زندگی که جمع کرده بودیم آن چالش را پشت سر گذاشتم.
خواستم پایی دراز کنم شاید خستگی از این تن بیرمق برود که متوجه اعتیاد مسافرم شدم، دو سال دیگر جنگیدم، ولی فایده نداشت. شب و روزم، همه شب بود، همه رنگها برایم سیاه بودند. دختر با شور و هیجانی مثل من، احساس پوچی و ناامیدی میکرد.
از همه بریده بودم، همیشه با خدا صحبت میکردم که خدایا چرا من؟ چرا این همه بدبختی برای من هست؟ چرا تمام نمیشود؟ چرا اصلا من را خلق کردی؟ من که حسرت یک لحظه خوشی، حسرت یک شب خوابیدن با آرامش در دلم مانده، چطور در مورد من فکر میکنی که اجازه نمیدهی روزگار به روی من بخندد! تا اینکه به اذن خداوند، وارد مکان امن و مقدسی به نام کنگره۶۰ شدیم. بعد از سه جلسه مقدماتی، راهنما را انتخاب کردم. ایشان گفتند مشق بنویس! گفتم یعنی چی؟ این چه کاری هست؟ چه فایدهای دارد؟ به هرحال نوشتم، زیبا بود!
به وادی دوم رسیدم، هیچ مخلوقی جهت بیهودگی قدم به حیات نمینهد، هیچکدام از ما به هیج نیستیم حتی اگر خود به هیچ فکر کنیم. اولش متوجه نشدم، چندبار خواندم و در آخر وادی، متوجه شدم که من بیهوده آفریده نشدهام. خدای عزوجل با هدف مشخص، من را با این همه صبر و توانایی خلق کرده و واقعاً به هیچ نیست. خیلی تواناییها در من ظهور کرد که حتی در باور خودم هم نمیگنجد. من به اشتباه فکر میکردم بیهوده خلق شدهام و به هیچ فکر میکردم. من یک زن قوی هستم که با تمام وجودش، اول به پای زندگی که با عشق شروع کرد ماندهام، مادری هستم که اجازه نمیدهم در دل کودکانم آب تکان بخورد؛ در حالی که دریایی طوفانی در دل خود دارم. فرزندی هستم که هرگاه پدر و مادرم را میبینم آنچنان میخندم که انگار دنیا همهاش برای من است. پس خداوند را شاکرم که من را آفرید تا با نیرویی که به من عطا کرده، بتوانم آشیانهام را از دست طوفان نجات دهم.
سپاسگزارم از آقای مهندس دژاکام و به ایشان تبریک میگویم برای این رسالتی که خداوند در اختیار ایشان قرار داده است و در آخر از راهنمایم همسفر سمیه سپاسگزارم که با نگاه مهربانش به جان خسته ما نیرو میبخشد.
نویسنده: همسفر سارا رهجو راهنما همسفر سمیه (لژیون اول )
رابط خبری: همسفر رباب رهجو راهنما همسفر سمیه(لژیون اول )
ویرایش: همسفر مریم دبیر سایت
ارسال: همسفر زهرا نگهبان سایت
- تعداد بازدید از این مطلب :
140