English Version
This Site Is Available In English

عطر غذای مامان بوی زندگی می‌داد

عطر غذای مامان بوی زندگی می‌داد

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، توی یک خونه گرم و باصفا، دختر کوچولویی با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. عطر غذای مامان، بوی زندگی می‌داد. لبخند مهربان بابا، کاردستی‌های داداشی، املاء گفتن‌های آبجی، روزها خنده‌های از ته‌دل وسط بازی، شب‌ها قصه‌های ناب مامانی و دست زحمت‌کش بابایی، از همه‌چیز شادی می‌بارید. انگاری که مدادرنگی هزار‌رنگ پر از رنگ‌های قشنگ بود. دختر کوچولو نقاشی بابا را می‌کشید و گلدان مامان را آب می‌داد، قلک کوچک را می‌شکست تا دل مامان و بابا را شاد کند. آخه یادش داده بودند، تشکر کند از خدا و بنده‌هاش. کم‌کم بزرگ شد دختر قصه ما، خانم خونه و مامان پسر قندعسلی شده بود، هیچی دیگه کم نداشت. خوش و خرم در کنار هم بودند؛ اما یواش‌یواش شیطان آمد. رنگ‌های زندگی را برداشت و برداشت، دانه‌دانه سیاه و خاکستری گذاشت. مرد خانه دیگر نبود یا اگر هم که بود تو حال خودش نبود. بچه کوچولو همان قندعسل مامانی، باباشو می‌خواست؛ اما حواس باباش جای دیگه بود. صبح‌ها شب می‌شد، شب‌ها صبح می‌شد، به‌جای صدای خنده، گریه مامان بود، انتظار بابا بود. آخر باباش گفته بود الان می‌آید، شب شده بود؛ ولی بابایی نیامده بود، راستی بابا کجا رفته بود؟ خانه دیگر خانه نبود، به‌جای قصه‌های آخر شب، دعوا می‌شد، حرف از طلبکار می‌شد، مامان می‌خواست بماند تا که پسر تنها نماند. بچه بیچاره‌، اشک‌های مامان را پاک می‌کرد، او‌ را تو تنهایی‌ها یاد می‌کرد. این شیطان ول کن نبود. 

پسرک ما بزرگ شد، دیگه بچه نبود. مامان که می‌رفت سر‌کار، پسرک تنها می‌شد، گریه می‌کرد. بابایی دوستاش را می‌دید تعجب می‌کرد! دوست نداشت کسی باباش را ببیند، رنگ رخ سیاهش را ببیند. ته‌دلش باباش را دوست داشت. آخر گناه داشت، شیطان اذیتش می‌کرد، هی بابا را قلقلک می‌کرد. مامان دیگر بریده بود، می‌خواست برود؛ اما با پسرک هیچ راهی نمانده بود. درها همه قفل بودند؛ اما خدا یکی را فرستاد، دری را باز کرد و بابا را از خواب بیدار کرد. در گوش بابا گفت: یواشکی، ول کن این شیطان این جادوگر و حیله‌گرو را. می‌دانم خسته شدی و درد داری، بیا که کمکت کنم یواش‌یواش، نترس، نلرز، فقط بیا. بابا رفت یک جای خوب، مثل شهر رؤیاها، همه مهربان بودند کنار هم، دیگر آدم‌های قصه رستم و سهراب نبودند، غول چراغ جادو نمی‌خواست؛ چون‌که همسفران بال پرواز بودند، عشق بود و صدای مرد مهربان از گوشی بابایی خانه‌شان را گرم می‌کرد. بابا می‌خواست که پاک کند آن رنگ مشکی و آن خط خطی‌ها را؛ اما تنها‌یی که نمی‌توانست، مامان جانم رفت کمکش، مشکی و خاکستری دورش کردن، راحت نبود که سخت بود؛ اما شدنی بود که شد. خانه‌مان را رنگ رنگی کردن. مامان دیگر می‌خندید، بابا دیگر همیشه در خانه بود، می‌خواستند که جبران کنند آن سختی‌ها را، آن بدی‌ها را تا که دیگر بچه‌ای مثل پسر کوچولو بچگی‌اش یادش نرود. قلک بچگی نبود؛ اما لژیون سردار که بود، گل‌های مامان بزرگ شده بود، شکوفه‌های درخت کنگره، چه درختی دارد کنگره، ریشه و ساقه، برگ‌ها و شاخه‌ها، همه مامان باباهای مهربانی بودند که دیگر بلد شدند شیطان را حریف شوند، کمک کنند تا همه مسافرها شیطان‌ها را در‌به‌در کنند و درخت را قوی‌تر کنند. مامان و بابا می‌خواستند که بمانند کنگره، کمک کنند به بچه‌های دیگر تا که بچه‌ای غم و غصه نخورد و بخندد. خدا را هم شکر کنند، از کنگره تشکر کنند.

نویسنده: همسفر ام‌البنین رهجوی راهنما همسفر عفت (لژیون چهاردهم)  
رابط خبری: همسفر آمنه رهجوی راهنما همسفر عفت (لژیون چهاردهم)
ویراستاری و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شهرری

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .