English Version
This Site Is Available In English

داستان عشقی که هیچ‌گاه پایان نخواهد داشت

داستان عشقی که هیچ‌گاه پایان نخواهد داشت

 از عشق می‌نویسم عشقی که آغاز دارد؛ اما پایانی برای آن نیست. عشقی که آغازش آشنایی با تو بود، ای مرد بزرگ. امروز قلمم نه؛ بلکه قلبم می‌نویسد بر روی آینه‌هایی که به‌مرورزمان صیقلی گشته‌اند.

هرگاه کتاب وادی عشق را می‌گشایم دستانم ناخودآگاه بر روی وادی چهاردهم؛ یعنی: عشق و محبت متوقف می‌شوند. هرگاه سخن از عشق می‌شود، فقط نام تو در ذهنم به پرواز می‌آید
عشقی که نشأت گرفته از ایمان است و ایمانی که نشأت گرفته از روح خداوند است.

مگر نه این‌که به من آموختی که خداوند از روح خود در بنده‌اش دمیده است و عشق را در قلبشان نهادینه کرده است و تو از همان عشق، در قلبمان نهادی. ما اعضای کنگره ۶۰ قبل از ورود به کنگره بسان مردگانی بودیم که فقط نفس می‌کشیدیم؛ اما تو به ما آموختی عشق واقعی را، با عشقی که به ما هدیه دادی ما را زنده نمودی و آن روی دیگر پرده را برایمان نمایان ساختی.

تو به ما آموختی هر آنچه که نمی‌دانستیم، تو به ما یاد دادی باید دستانمان را باز کنیم آن‌وقت می‌توانیم تمام عشق هستی را دریافت کنیم به شرطی که دستانمان خالی از کینه و نفرت باشد، به‌شرط آن که بر روی پنجره‌های قلبمان غبار کینه و حسادت نباشد.

در دوران کودکی، بیمار که می‌شدم مادرم پا به پایم تا سپیده‌دم بیدار می‌ماند تا مبادا حالم بدتر شود و این جز عشق مادرانه چیز دیگری نبود؛ مانند شمعی که بی حسابانه می‌سوزد و از درون قلبش گرما می‌بخشد و در زمان حال خوشم، خانه از صدای خنده‌های مادرانه‌اش غرق در خوشی می‌شد، فکر می‌کردم عشقی از عشق مادرانه بالاتر نیست.

وقتی پدرم مرا در آغوش می‌گرفت و دست‌هایش را بر سرم می‌کشید باز گفتم عشق همان است که پدر به من می‌دهد، چگونه آن روزها را از یاد ببرم؟! خنده‌های زیبای پدرم را که با قلب و روحی خسته، نثارم می‌کرد و عشقی که به تک‌تک سلول‌های بدنم تزریق می‌کرد اما؛ با رفتن پدرم، چراغ عشق، در زندگی‌ام خاموش شد و پنجره‌های قلبم با هاله‌ای از غبار خستگی و ناامیدی پوشیده شد. دیگر عشق نبود، صدای آن خنده‌ها در خانه نمی‌پیچید...

حال من، خود مادر شده بودم. باید عشق را به دو فرزندم می‌دادم؛ اما قلبم از درون متلاشی شده بود؛ زیرا نشان عشق را در کوچه‌پس‌کوچه‌های درونم گم‌کرده بودم و هراسان به دنبالش می‌گشتم؛ ولی فراموش کرده بودم هیچ‌گاه خداوند عشق به مخلوقینش را از یاد نمی‌برد و من یکی از آن مخلوقین بودم که چراغ عشق، را دوباره برایم روشن ساخت و مرا با بزرگ‌مردی روبرو کرد که سخنانش، قلبم را جلا می‌داد و باز بوی عطر پدرم در خانه کوچک قلبم پیچید.

حال من آماده بودم در مسیری پر فراز و نشیب قرار بگیرم و صفحه جدیدی از عشق را بگشایم بال پرواز شوم و همسفر سه مسافر، حال خط جدیدی را رسم خواهم کرد.

تو همان مردی بودی که نشان بی‌نشانی عشق، را در دستانم نهادی؛ نشانی که بعد از رفتن پدرم سال‌ها به دنبالش بودم؛ شاید پیوند خونی وجود نداشته باشد ولی؛ این نشان همان عشق به انسان‌ها است که اگر یک نفس را احیا کنی گویی تمام نفس‌ها را احیا نموده‌ای؛ نفس‌هایی که پشت میله‌هایی از نفرت و حسادت حبس گشته بودند و تو آزاد نمودی آن‌ها را.

می‌خواهم همانند تو شوم، ببخشم و گذشت کنم از همانی که تو گذشتی. آن‌قدر عشق به انسان‌ها در قلبت ریشه دوانیده بود که تمام زندگی‌ات را برای احیای انسان‌ها بخشیدی و آرام‌آرام کالبدهای یخ‌زده‌ای که به سرمای ۶۰ درجه زیر صفر رسیده بودند ذوب شدند و احیا شدند.

از استادانت نام بردی که چگونه قدم‌به‌قدم تو را در این مسیر یاری رساندند و هم‌اکنون خودت استادی هستی که در این مسیر ما را یاری می‌رسانی؛ مانند خورشیدی که از گرمایش به همه می‌بخشد.

ما با شما مایل‌ها و کیلومترها فاصله داریم؛ اما طنین صدای شما و آن عشق آموزش‌دادن، ما را در کنار یکدیگر نگاه‌داشته است و این همان القا عشق است، عشق یک استاد به شاگردان.


 نویسنده: همسفر اسما رهجو راهنما همسفر لیلا (لژیون هشتم)
ویرایش: رابطین خبری
ویراستاری و ارسال: همسفر راضیه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی عطار نیشابوری

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .