از عشق چه بگویم، آری عشق سوختن است اما نه برای خاکستر شدن؛ بلکه برای تبدیل شدن به نور و گرما و روشنایی، من چه بگویم از این عشق که عشق یعنی مردن و دوباره زنده شدن، دوباره احیا شدن، دوباره بیدار شدن، قلم بر دست میگیریم و دوباره شروع به نوشتن میکنم، که این نوشتن هم خود عشق است و محبت شروع خطم را با نام یزدان آغاز میکنم که نام یزدان هم عشق است. یزدان و پرودگاری که تمام هستی و ذرات و جهان هستی و نیستی را از عشق آفرید. یزدانی که ذره ای از عشق و محبت و دانش خود را به ما انسانها بخشید که در هستی جانشین برحق او باشیم. اما چه شد که راه را گم کردم. آری چه شد سر از تاریکیها در آوردم آری چه شد یخ زدم و در سرما مردم. آری چه شد که فراموش کردم از کجا و برای چه و به کجا خواستم بروم. آری چه شد که به خواب رفتم و فراموش کردم این محبت و عشق را و یخ زدم و در سرما بی حرکت ماندم. چه شد که از نور دور و دور و دور تر شدم و همه جا را تاریکی فرا گرفت و در تاریکی غوطهور شدم، در آن تاریکی و سرما و مرگ خسته تر از هر خستهای با تمام وجود فریاد زدم آن لحظه از دل آسمان گویی آذرخشی نورانی و با قدرت به دل یخ زده و مردهام مثل رعد و برق زده شد و از چشمانم قطرات اب سرازیر شد چشمانم باز شد و من آرام آرام بیدار شدم. اری درستش آن است احیا شدم زنده شدم. دیدم و شنیدیم و حس کردم آنچه که به من گذشت. با تمام وجودم فریاد زدم اسمت را و یادم آمد چه با خود کردم چه با دلم، چه با خویشتن خویشم. یزدان را صدا زدم و او را در خود و خود را در آن حس کردم گویی قدرت و نیروی تازه پیدا کردم. دیگر این من نبودم. منی گه ضعیف و ناتوان، خواب و گنگ و بیمار دیگر من نبودم که تاریک و کدر بودم. من قوی تر عاشقتر و بیدارتر شده بودم.
باید از اضدادها میگذشتم باید تاریکی و سختی و درد و رنج و نفرت را با تمام وجود حس و لمس و تجربه میکردم. تا منی دیگر به روشنایی و معرفت و عشق و شجاعت و قدرت میرسیدم. که به خداوندی خدا بیشتر و پر فروغتر باید امواج درونی خودم را به طرف روشنایی سوق میدادم تا نوای و اهنگ دوباره عشق را زیبا.تر و پرقدرتتر در امواج خودم حس میکردم. تا بتوانم مانند پر روی امواج بمانم و برقصم و پا کوبان به حرکت در آیم. چقدر نوای این امواج زیباست. چقدر صدای این امواج زیباست. چقدر رنگا رنگی این امواج زیباست. تمنای دل میخواهد که این زیبایی را حس و لمس کنم. چقدر درمورد این عشق کلام گفتن زیباست. چقدر قلم به دست گرفتن زیباست. چقدر نگاه کردن و نوای این عشق و صوت و نور زیباست. حالا که حس میکنم و لمس میکنم و میشنوم و میبینم دستهایم را به زنجیرهای عشق و محبت دوباره و دوباره وصل میکنم با قدر و نیروی بیشتر زیرا من عاشق شدهام. من بیدار شدهام، من هوشیار شدهام، من درمان شدهام.
من صدای عشق را شنیدم من توانستم ببینم امواج عشق را محمکتر این زنجیر عشق را نگه میدارم و به طرف مبدا مسیر که دستان یزدان هست حرکت میکنم. آری استاد میفرماید: برای رسیدن به عشق به پروردگار عشق به خود را محیا کن عشقی به خود که واقعیت خود را ببینم و بپذیرم. خود را به آغوش بگیرم. خود را که سالها با خود غریبه بودم و با تمام کم و کاستی و خوبیها خود را دوست داشته باشم و قدردان این نفس و احیا و بودن باشم و بعد عشق به مخلوقات را در خود محیا کن. مخلوقاتی که هرکدام ذرات پاک و نورانی یزدان را در خود دارند باید از نباتات، حیوانات و انسانها همه و همه را دوست بدارم و هر انچه هستند بپذیرم. باید بدانم بدی و خوبی انسان از ذات پاک و الهی او نیست بلکه از جهل و نادانی و دانایی و اگاهی اوست. باید بدانم که آری انسانها برای تکامل باید تاریکی رو تجربه کنند برای پی بردن به روشنایی چقدر این آموزش و یادگیری زیباست در حال نوشتن هستم و در دلم غوغاست زیرا از عشق سخن گفتن زیباست و تمام سلولهای وجودم را به لرزه در میآورد.
آری درست میفرماید استاد: تمام مصرفکنندگان عشق هستند. تمام بچهها عشق هستند. تمام انسانها عشق هستند. تمام هستی عشق است تمام نیستی عشق است. تمام درد و سختی عشق است. برای دیدن این عشق باید دل را صیقل داد. باید جوری دیگر نگریست، باید جوری دیگر حس کرد، باید جوری دیگر صدا زد. من از این عشق چه بگویم که در خود مرا غوطه ور میکند عشق مثل بادیست. حسش میکنید اما نمیتوانید آن را ببینید یا لمس کنید. این عشق مانند بوی گل یاس است حسش میکنید اما نتوان گفت که چه بوی و چه طیفی است. چه معمای بزرگی است این عشق. ای یزدان، ای عشق، ای بزرگ، ای یگانه و یکتا کمکم کن این عشق را بهتر و بیشتر بشناسم و حس کنم و بتوانم بپذیرم و بشناسم و حس کنم.
رابط خبری: همسفر لیلا رهجوی راهنما همسفر سمیه (لژیون هشتم)
ویراستاری و ارسال: همسفر آتوسا رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون هفتم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی ابوریحان تهران
- تعداد بازدید از این مطلب :
142