زمانیکه متوجه شدم مسافرم مواد مصرف میکند، خیلی ناراحت شدم و با خودم خیلی کلنجار رفتم تا بپذیرم که او دیگر یک مصرفکننده است؛ البته با مصرف کردن مسافرم که همسرم میباشند هیچ مشکلی نداشتم؛ چون او از لحاظ خرج و مخارج و از لحاظ اخلاقی هیچچیز برای ما کم نمیگذاشت؛ چرا روی خانواده خود زیادی حساس بود؛ ولی دیگر ما به اخلاق او عادت کرده بودیم و برایمان عادی شده بود. تنها دردی که میکشیدم این بود که مبادا روزی یکی از خانواده پدری من متوجه بشوند که همسرم مواد مصرف میکند، این موضوع برایم سخت بود که مبادا آبروی او جلوی خانوادهام برود؛ چون خانواده خودم از هر نوع موادمخدر بهدور بودند؛ حتی سیگار هم نمیکشیدند و همیشه برای همسر من احترام زیادی قائل بودند و من نمیخواستم آن اعتبار را از دست میداد، هرچند هم موادمخدر چیز عیب و عاری نیست؛ اما از نظر خانواده من عیب بود؛ ولی من همچنان قرص و محکم ایستاده بودم. هرکسی از من میپرسید همسرت مواد مصرف میکند، میگفتم نه، اصلاً؛ در حالیکه میدانستم هم تریاک و هم شیره مصرف میکند؛ حتی مسافرت هم که میرفتیم، نمیگذاشتم حال خرابی داشته باشد و میگفتم برو یک جایی دور از شهر مصرف کن و بیا که حالت جلوی اینها بد نشود.
ده سال اعتیاد همسرم را از خانواده خودم و خانواده همسرم پنهان کردم و خم به ابرو نیاوردم و سخت برای زندگی که داشتم تلاش کردم، هم به خاطر اینکه همسرم را دوست داشتم و هم به خاطر سه فرزند عزیزم؛ ولی با این حال باز هم ته دلم یک غم بسیار بزرگی بود که همیشه به خداوند میگفتم: چرا من! خدایا تو که میدانستی از بچگی؛ حتی از افراد سیگاری هم نفرت دارم چه برسد به مواد کشیدن؛ ولی همیشه حال مسافرم را درک میکردم. مخالفت زیادی میکردم بابت مواد مصرف کردن او، در حالیکه هیچ کمبودی برای ما در زندگی نمیگذاشت؛ ولی ته دل هر زنی دوست ندارد همسرش مصرفکننده باشد؛ اما دیگر پذیرفته بودم که تقدیر همین است و الآن همسر من یک بیمار است و نیاز به حمایت دارد و من شاهد این بودم که چقدر تلاش میکرد تا مواد را رها کند؛ اما این مواد بود که همسرم را رها نمیکرد. چند باری هم اقدام به ترک در منزل کردیم؛ اما فایدهای نداشت و سه ماه بعد دوباره مصرف کرد تا اینکه خداوند کنگره را سر راه او قرار داد. یک سال بود همسرم به کنگره میآمد و هیچوقت از کنگره چیز زیادی برایم نمیگفت و من از کنگره هیچ آگاهی نداشتم تا اینکه چند روز به رهاییاش رسیده بود که به من پیشنهاد داد میایی بریم کنگره؟ من هم که علاقهای به کنگره نداشتم؛ اما به خواسته همسرم احترام گذاشتم و با او به کنگره آمدم.
روز اولی که وارد کنگره شدم همهچیز برایم عجیب بود، دست و پایم را گم کرده بودم، تپش قلب شدیدی مرا گرفته بود، از شدت سردرد چشمهایم قرمز شده بود و هیچچیز را جدی نمیگرفتم. همه حرکات افراد را به صورت تمسخر در ذهنم تصور میکردم؛ حتی دست زدنها و آوای شکرگزاری را. پیش خودم میگفتم: حالا مصرفکنندهها برای درمان میآیند پیش این خانمها، اینجا چهکار میکنند؟ با خودم میگفتم اینها از بیکاری و بیکسی دور همدیگر جمع میشوند تا روزگار را برای خودشان بگذرانند تا اینکه بعد از سه روز وارد لژیون شدم و به گفتههای راهنمایم گوش دادم و از صحبتهای شیرین او لذت بردم. به سیدیها وصل شدم؛ گوش میدادم و مینوشتم تا به این مکان مقدس عادت کردم. الآن کنگره خانه پدری من شده و راهنما را مادر خودم میدانم، خواهر لژیونیها را خواهر خودم میدانم و مسافرهای آقا را هم پدر و برادرهای خودم میدانم. کنگره تنها جایی است که من به آرامش میرسم. در آخر هفته راهنما را به تمامی راهنمایان کنگره۶۰ بهخصوص راهنمای عزیزم همسفر فاطمه تبریک میگویم.
نویسنده: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون نهم)
رابط خبری: همسفر معصومه رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون نهم)
ویرایش: همسفر یاسمن رهجوی راهنما همسفر سمیه (لژیون دهم) دبیر سایت
ویراستاری و ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر سمیه (لژیون دهم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی پاکدشت
- تعداد بازدید از این مطلب :
68