قبل از هر سخن اول هفته زیبای راهنما را به بنیانگذار کنگره60، کنگره عشق و امید و تمام راهنماهای شعبه پرند بهخصوص راهنمای بزرگوار خودم همسفر الهه عزیزم بسیار بسیار تبریک و خداقوت میگویم؛ زیرا که با صبوری در کنار من بودند. قبل از ورود به کنگره من خیلی انسان ناامید و نسبت به همهچیز بدبین بودم، کینه به دل میگرفتم و کسی را راحت نمیبخشیدم؛ وقتی وارد کنگره و وارد لژیون سوم شدم از راهنمای خودم خیلی چیزها را یاد گرفتم. من آموختم که ببخشم تا بخشیده شوم، از او یاد گرفتم؛ اگر کسی به من رنجی میرساند و زخمی میزند قطعاً خودش رنجی کشیده است و من باید ببخشم و بگذرم.
من درسهایی از استاد عزیزم همسفر الهه گرفتم که هیچدانشگاه یا معلمی در هیچکجای دنیا آن را تدریس نمیکند و به قدری این آموزشها ارزشمند است که نمیشود روی آن قیمت گذاشت. گاهی خداوند را شاکر میشوم بابت اعتیاد مسافرم که باعث شد من وارد کنگره60 شوم و در کنار راهنمای عزیزم تاریکیهای درونم را بشناسم، به نفس خودم غلبه کنم، تزکیه و پالایش شوم و به سمت نور حرکت نمایم. من بیشتر از اینکه برای مسافرم خوشحال باشم برای خودم خوشحال هستم که با این مکان مقدس آشنا شدم. راهنمای من از خواهر به من نزدیکتر و از مادر برای من دلسوزتر است او به هنگام تاریکی برای من نور و به هنگام درد برای دردهایم مرهم شد، همسفر الهه برای من فرای یک راهنما است.
کار راهنما این است که به ما راه درست را نشان بدهد؛ ولی او به من یاد داد راهی بسازم؛ حتی اگر راهی نبود، به من آموخت؛ وقتی در قعر تاریکی هستم خودم چگونه نوری برای خودم شوم. تا قبل از کنگره خودم را هیچ فرض میکردم، احساس میکردم مادر خوبی برای فرزندم نیستم، فرزند خوبی برای پدر و مادرم یا همسر خوبی برای مسافرم نبودم و فکر میکردم خیلی کمارزش و ناچیز هستم با خود میگفتم اصلاً من چرا خلق شدهام و خدا من بیخاصیت را برای چه میخواست؟ در اینجا راهنمای من به من یاد داد که من مهم، با ارزش و اشرف مخلوقات هستم و خداوند من را خیلی دوست دارد و از خلقت من هدف داشته است.
قبل از اینکه وارد کنگره شوم خیلی آدم عجولی بودم، دلم میخواست یک شبه به خواستههایم برسم و این غیرممکن بود و به همین دلیل دیگر خواستهای نداشتم و تلاشی برای هیچچیز نمیکردم و مثل یک مرداب شده بودم و شب و روزم تکراری سپری میشد. اینجا بود که من صبر کردن را آموختم. راهنمای عزیزم به من یاد داد که باید خواسته داشته باشم؛ ولی در کنار آن تفکر کنم که آیا این خواستهای که دارم من را به سمت ارزشها میبرد یا ضدارزشها و در کنار تفکر باید برای خواستهام تلاش هم داشته باشم و بعد از تلاش باید صبور باشم تا زمان محقق شدن خواستههام برسد.
من با کنگره و راهنمای عزیزم بود که خودم را پیدا کردم، همیشه فکر میکردم وجودم برای کسی مهم نیست؛ ولی در کنگره معنی مهم بودن را فهمیدم؛ وقتی دیدم راهنمای من با دلسوزی مدام پیگیر من است و هر ساعت از شبانهروز که دلم میگرفت و مشکلات امانم را میبرید فقط راهنمای عزیزم بود که به او پناه میبردم، به غم و غصههای من گوش میداد و هربار مهربانتر از قبل از من استقبال میکرد و غمهای من را با عشق فراوانی که در وجودش بود شستوشو و به من آرامش میداد. روز اولی که او را دیدم انگار یک عضو از خانوادهام بود و چنان حس امنیت به من میداد که گاهی به چهره او خیره میشدم که شاید این آشنای غریبه را به یاد بیاورم که در کجای زندگی من بوده که آنقدر به من حس امنیت و آرامش میدهد.
من در کنار راهنما، خود واقعیام هستم و نیازی ندارم یک لبخند روی ظاهر غمگین خودم بگذارم از ترس اینکه نکند قضاوت شوم و چه حس خوبی است؛ وقتی غمهای من را تبدیل به شادی واقعی میکند. او با انرژی عظیمی که دارد گاهی به خودم میگویم؛ شاید در زندگی قبلی مادر من بوده است و گرنه مگر میشود این همه عشق را از کسی که هم خونت نیست دریافت کنی. بزرگی میگفت: اگر میخواهی به کسی لطف کنید به او ماهی ندهید؛ بلکه ماهیگیری را به او بیاموزید. سپاسگزار استادی چون شما در زندگی خود هستم که اندیشیدن را به من آموختید نه اندیشهها را و در آخر هفته راهنما را به آقای مهندس، خانواده محترمشان و راهنمای عزیزم همسفر الهه تبریک میگویم.
نویسنده: همسفر ثریا رهجوی راهنما همسفر الهه (لژیون سوم)
ویراستاری و ارسال: همسفر سمیرا رهجوی راهنما همسفر الهه (لژیون سوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی پرند
- تعداد بازدید از این مطلب :
62