English Version
This Site Is Available In English

وقتی دل، تنگ میشود قلم به جایش مینویسد

وقتی دل، تنگ میشود قلم به جایش مینویسد

این عجیب‌ترین زمستان عمر من بود. عجیب‌تر از اولین زمستانی که تزریق در گوشه ی دانشگاه را شروع کردم، عجیب‌تر از اولین زمستانی که از خانواده دور ماندم، عجیب‌تر از اولین زمستان آغشته به اعتیاد، عجیب‌تر از زمستان های همیشه عجیب عمرم.
زمستان های بیم و بلا، زمستان های  امید و خشم، زمستان های سیاهی و تاریکی تمام شد. اکنون در زیباترین زمستان عمرم هستم، فصلی که برایم بسیار بیش از سه ماه طول کشید و اندازه سالها به من عشق و انگیزه داد. فصلی که جنون را مستمر کرد و یادم آورد چه بیتابم هنوز برای آواز پرنده‌ی سپید رهایی، بیتابم برای لحظه ی دیدار حضرت عشق (مهندس دژاکام)، بیتابم برای جلسات لبریز از عشق کنگره، بیتابم برای شنیدن صدای مردی با شال نارنجی که به اسم راهنماست ولی برای من عشقنما.
فصلی که زندگیم را عوض کرد....
وقتی دل، تنگ میشود قلم به جایش مینویسد ؛
عذاب است این جهان مبادا یک زمان بی تو، خلاصه هر جا ما کم آورده ایم برای هر حسی، برای هر لحظه ای که زبانمان نتوانست جورمان را بکشد قلم نوشت، از هزاران سال پیش تا به حال!
نوشت تا قهرها آشتی شوند، دلتنگی ها دیدار شوند و غصه ها اشک شوند. نوشت تا جهان جای بهتری باشد.‌ بعضی ها آمده اند که معجزه یِ زندگیِ آدم باشند ... می آیند که وسطِ تاریکی ها و نا امیدی های روزمره ات پَرت شوی وسطِ خوشبختی ...
می آیند که تو را بِکِشند وسط نور، درمان دردهای لاعلاجت شوند ، از اینکه او را داری و هر هفته انتظار میکشی صدایش را بشنوی ، کِیف کنی و یکهو دردهایت فراموشت شوند ... اصلا بعضی ها آنقدر با خودشان معجزه می آورند که اگر یک روز نباشند ، همین نبودنشان می شود بزرگ ترین دردِ زندگی ...
من پر از میل تماشای توام، مثل سودای ستارگان مرده و زنده در کهکشان برای برکه‌ی کوچک نقره‌ای: خیلی دور، خیلی نزدیک
جهان کوچک من گردی عدسی چشم‌های توست...

مسافر رامین ، رهجوی لژیون یکم ، راهنما آقای جواد

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .